یک غیبت طولانی
بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه
بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه دیدگاه پسر نازنینم و عکسالعملهاش نسبت به قبل تغییر میکنه ولی اینسری دیگه خیلی محسوس تر بود چرا که نه به تو خوش گذشت و نه به من ، روز پنجشنبه تابخواییم جمع و جور شیم و راه بیوفتیم ساعت ۹ شد و همون اول راه به ترافیک سنگینی برخوردیم و از همونجا نا آرامی های امیرعباس جون ه شروع شد، توی صندلی عقب با هم شعر خوندیم و بازی کردیم و غذا خوردیم و هر کاری که تصورشو بکنی انجام دادیم ولی بقدری خسته و ناتوان شدم که حد نداشت خلاصه رسیدیم و کلی اوضاع و احوالم بهتر شد دلم واقعا برای همه تنگ شده بود و با دیدنشون بیشتر به عمق قضیه میرسیدم روز عاشورا و تاسوعا که اولین مراسم عزاداری بود که شرکت میکردی و حسابی متعجب بودی آخر شب عاشورا بابا به خاطر شرایط کاریش برگشت تهران و منو تو موندیم تا آهر هفته که بابایی برگرده و باهم بیاییم تهران، توی این روزها حسابی مریض احوال بودی و بی حوصله که به من هم مجال هیچ کاری رو نمیدادی واین موضوع هم خودمو و هم اطرافیان رو اذیت میکرد خودم خسته و اطرافیان به خاطر وابستگی بیش از حد تو به من، خلاصه این سفر چند روزه مثل باد گذشت و فقط خستگیش برای من موند و یک سرماخوردیگی وحشتناک، پنجشنبه که شب آخری که ارومیه بودیم با درخواست خاله ها و دایی و مامان بزرگ و بقیه بابایی یک کیک به عنوان کیک تولدت گرفت و برای شام که خونه خاله رضوان جون دعوت بودیم و کلی زحمت کشیده بود یک جشن که البته جشن هم نمیشه گفت بدون حضورت که خواب بودی برگزار شد و مبلغی هم به عنوان کادوی تولد دریافت کردم و فائزه جونمم هم یک بلوز و شلوار خوشرنگ بهت کادو داد که کاش میدیدی با چه ذوق و شوقی بسته بندی کرده بود و روش نوشته بود که امیرعباس جون تولدت مبارک باشه، البته بماند که خاله لیلا جون هم یک جفت کفش خونگی برات خریده بود خاله جون رضوان و مامان بزرگ و بابازبرگ و دایی داود جون هم مبلغی رو دادن تا برات چیزهایی رو که لازم داری بخریم ، دست همشون درد نکنه خیلی اذیتشون کردیم اون یک هفته ای که بودیم، بعدشم که برگشتیم خونمون یک هفته پیشت بودم البته شنبه که تب شدید داشتی و منم مجبور بودم برم سرکار و بابایی زحمتشو کشیدو پیشت موند و من یکشنبه و دوشنبه رو استعلاجی گرفتم و به خاطر آلودگی هوا دو روز هم تعطیل شدیم و تا آخر هفته پیش هم بودیم تا اینکه امروز رفتی مهد جدید بماند که هر سه تامون بابایی و منو خودت ولی به هر حال رفت با همه این اوصاف هر کدوممون راضی شدیم و بابایی رفت سرکارش و من هم سرکار و امیرعباس هم مهد کودک امیدوارم که روزها به خوبی و خوشی سپری بشه و پسر یکی یه دونه مامان هم صحیح و سالم برای خودش مردی بشه به امید اون روزها. و اما چند تا عکس از این سفر
بابابزبرگ و ضحا و امیرعباس در ساعات اولیه ورود به ارومیه
ضحای بابابزرگ
اینم عکس مطب بیمارستان شمس ارومیه
اینم عکس کیک تولدی که ارومیه گرفتیم ولی به خاطر اینکه امیرعباس مریض بود و خوابیده بود خودش حضور نداره بچم
اینم کلا خونواده مامان البته جای خاله فاطمه واقعا خالی بود
اینم لباسهایی که فائزه جونی برای تولد امیرعباسم خریده بود دستش درد نکنه