امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

اولین سفر امیرعباس به مشهد

1391/7/15 10:44
نویسنده : مامان
63 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مشهدی امیرعباس گلم

بعد یک هفته مسافرت امیرعباسم دوباره رفته مهدکودک امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره پسرم، خیلی خوشحالم از اینکه رفتیم مشهد و نذری که به گردنم بود رو ادا کردیم امیدوارم آقا امام رضا خودش قبول کنه،


سلام مشهدی امیرعباس گلم

بعد یک هفته مسافرت امیرعباسم دوباره رفته مهدکودک امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره پسرم، خیلی خوشحالم از اینکه رفتیم مشهد و نذری که به گردنم بود رو ادا کردیم امیدوارم آقا امام رضا خودش قبول کنه، هر چی از حال و هوای حرم بگم کم گفتم و اصلا نمی تونم بیان کنم انگار وقتی پا به حرم میزاری زمان متوقف میشه و اصلا گذرشو متو.جه نمیشی و لذت شبها و روزهاش غیر قابل وصفه، چقدر تو مهربونی آقاجون همه رو چه خوب و چه بد، چه ترک و چه فارس ،چه عرب و چه لر همه و همه رو با روی گشاده میزبانی میکنی می پذیریشون، امیدوارم امیرعباسم وقتی بزرگ شد یکی از خدمتگزاران آقا باشه وهمیشه از شاکرین آن حضرت ،چرا که وجود امیرعباسمو مدیون محبتهای آقا امام رضا هستیم، آقا جان ازت درخواست میکنم حاجت همه آرزومندان رو که میخوان بیان به پابوست رو روا کنی آمین، وقتی بعد این همه مهربونی و لطفی که امام رضا داره برمیگیردی و با خصلتهای شیطانی انسانها روبرو میشی  خیلی داغون میشی با دورویی  انسانها و کارهایی که فقط در تلاشند که به زمین بزنندت، ای خدا تو که جای حق نشستی، من که بدی کسی رو نمی خوام و با خوشی دیگران خوشم و با ناراحتیشون شده که بارها گریه کردم و برای همشون توی این سفر دعا کردم ، دل من کجا و فهم و شعور دیگران کجا؟؟؟؟ پسرم مامان بعد اینکه از سفر برگشتیم خیلی اذیت شد البته توی محیط کاریش طوری که خوشی های سفر زود زود از یادش رفت وناراحتی جاشو پر کرد خیلی بده که از جایی برگردی که مهربونی  و صفا از همه جا مثل بارون بباره و  وبا آدمهایی روبرو شی که  خیلی از خودشون و اون خصلتی درونی و انسانیشون دور شدن و یک ثانیه راضی به این نمیشن که اندازه یک سر سوزن به اعمالشون نگاه کنن و برای یک صدم ثانیه هم که شده خدا رو بالا سرشون ببینن و خواسته یا ناخواسته یک کاری بکنن که تمام شخصیتت رو برن زیر سوال وای که چقدر براشون متآسفم و واگذارشون میکنم به خود آقا امام رضا و امیدوارم به چوبهایی که از طرف خدا میخورن کمی به خودشون بیان منکه حلالشون نمیکنم. خیلی دلم شکسته و امیدوارم خیلی زود بتونم فراموش کنم ،بگذریم ، شاید نوشتن این چیزها برای تو خوب نباشه پسرم و لی دوست دارم هر جا که میرم یا هر چقدر که زمان میگذره برای خودم اینا رو داشته باشم تا به هرکسی اعتماد نکنم و به خودم هی تذکر بدم که به هیچکس حتی به چشمهام اعتماد نداشته باشم ، بازم ازت عذرخواهی میکنم عزیزدلم، راستی توی این چند روزی که تو مشهد بودیم پسر خیلی خوبی بودی هر چند بماند که چقدر شیطونو وشلوغ و خوشمزه شدی و توی این یک هفته دست زدنو نانای و یه عادت دیگه که وقتی میگی ای وای دوتا دست کوچولوتو میزاری رو صورتت  و میخندی رو یاد گرفتی مامان فدای تو بشه عزیزم البته این عادت اخری رو خاله فاطمه که برا یدیدنمون اومده بود یادت داد، هنوزم که هنوزه آب دماغت میریزه و گوش درد داری و سر درد و کلی هم عرق میکنی، ولی یه عکس خوشگل ازت انداختن و چاپ کردن که سر فرصت برات میزارمشون این عکسو به خاطر این رفتیم آتلیه و ازت انداختن که یادت باشه دفعه اولی که رفتیم مشهد چقدی بودی توپولوی من.

دست خاله لیلا جون درد نکنه که این لباسهای خوشگلو برات خریده

اینجا هم غذاخوری امام رضاست که انشالله نذر همه قبول شه و این غذا قسمتشون بشه

پدر و پسر مخالف جهت نگاهشون توی هتل

اینم مامان و بالا در هتل

ای وای ی ی ی

مامان فدای خنده هات بشه عزیزم

پسر مامانی

اینم پسر بابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)