امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

اول مهر و رفتن مجدد به مهد

1391/7/4 10:1
نویسنده : مامان
50 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی                                                                  

با به پایان رسیدن سرماخوردگی و اذیت شدنها دوباره باید برمیگشتی مهد کودک من و بابایی حسابی نگران و ناراحت ولی ماشالله هزارماشالله تو توی ذوق رفتن به بیرون از خانه


سلام مامانی                                                                  

با به پایان رسیدن سرماخوردگی و اذیت شدنها دوباره باید برمیگشتی مهد کودک من و بابایی حسابی نگران و ناراحت ،ولی ماشالله هزارماشالله تو توی ذوق رفتن به بیرون از خانه، خلاصه با شروع فصل پاییز و اومدن مهرماه تو هم مثل بچه مدرسه ای ها بعد دو هفته تعطیلی برای رفتن به مهد حاضر شدی صبح چون خیلی کم سرفه داشتی بهت شربت سرفه دادم و توی راه که میرفتیم خواب آلو بودی، به مهد هم که رسیدیم دادمت بغل خانوم سهرابی و تو هیچ عکس العملی نشون ندادی قربون اون هوش و فهمت بشم من عزیزدلم، تو رفتی و من به خاطر اینکه ناراحت از رفتن نبودی با خیال راحت رفتم اداره، یکبار هم نزدیکهای ظهر زنگ زدم خواب بودی و خلاصه پسرخوبی بودی ضمن اینکه بعد صحبتهای من با مدیر مهد رفتارها خیلی بهتر شده بود و امیدوارم که همیشه همینطور باشه ، راستی آمنه جون و محدثه جون هم از مهد رفتن یکمی هم به خاطر همین دلخور شدم ولی روز به روز میفهمم که به صلاحت بوده چون محدثه تجربه کافی نداشت و هر چی دم دستش بود بهت میداد و تو هم که ماشالله نه بلد نیستی به خوراکی ها بگی برای همین همه لباسهات نمدار و کثیف میشد ولی توی این دو سه روزه وضعیت فعلا خوبه،خیلی دوست دارم پسرم یه خصلت جدیدی هم که پیدا کردی اینه که بعدازظهر که از سرکار برمیگیردیم خونه و من درو باز میکنم دوست نداری بریم خونه و شروع به گریه کردن میکنی و اعتراضتو نشون میدیبازم ازت چندتا عکس میزارم خدا رو شکر چقدر خوب شدی و مشغول بازیگوشی هستی، فقط اینو بگم که این شکلات ها رو بابایی گرفته بود ببره اداره اش و تو اتاقش بزاره ولی تو همش به فکر خرابکاری و ریخت و پاشی امیرعباسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)