امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

سفر تابستانی

1392/6/10 15:02
نویسنده : مامان
116 بازدید
اشتراک گذاری

بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود و راستشو بخوای حس نوشتن نداشتم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم گوشه ای از خاطرات سفر رو اینجا بزارم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر از بودن در کنار عزیزانمون بهمون خوش میگذره نفسم، از همون اول صبح روز چهارشنبه که راهی شمال شدیم خدا رو شکر همه چی روبه راه و خوب بود ولی متاسفانه بعداز گذشت 21 ماه از بودنت که میگذره و تا حدودی خودتو شناختی نگهداشتنت توی ماشین بسی کار مشکلی هست هر چند منم به خاطر تو توی صندلی عقب نشسته بودم و کلی با هم بازی کردیم، شعر خوندیم،و ... ولی زیاد حوصله توی ماشین نشستنو نداری و وقتی که میزنی به سیم آخر و هی پشت سر هم میگی دد دد ددد واویلایی میشه که بیا و ببین، تا رودبار با وارد شدن به تونلها بهانه خوبی برای نگداریت پیدا کردم و تا داخل تونل میشدیم منو بابایی شروع میکردیم به داد و بیداد کردن تا حواست پرت بشه و تا حدودی موفق میشدیم و تو هم ما رو همراهی میکردی ولی وقتی فاصله تونل ها کمی بیشتر میشد هی میگفتی توتو کو؟ یعنی تونل کو؟ خلاصه رسیدیم رودبار و برای خریدن زیتون و ترشی برای خاله رضوان(مشغول تلفنچشمک) هوایی بهت خورد و یه ذره سرحال شدی ولی با مکافات دوباره برگشتیم توی ماشین و تا نزدیکیهای ساحل گیسوم خوابیدی و تا پیاده شدیم برای ناهار بیدار شدی و دیگه کنار دریای ساحل گیسوم سرحال بودی، من بابایی منتظر عکسالعملت نسبت به دریا بودیم تا اینکه بعد چند دقیقه ای که غریبی میکردی و از دریا میترسیدی کلی آب بازی کردی و بازم با نق و نوق برگشتیم توی ماشین و خلاصه تا برسیم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی جونو خاله جونو عمو جون و فائزه خانوم و ضحی عزیز که توی سرعین توی هتل منتظر ما بودن خیلی نا آروم بودی ولی به هر حال بعد دیدن این عزیزان حسابی شنگول شدی و موقع خواب که چی بگم ولی تا خود صبح همش نق و نوق کردی خوب نخوابیدی تا اینکه فرداش رفتیم برای گردش تا ظهر و کلی تا بعدازظهر شتر دیدی و مرغ و خروس و گوسفند و الاغ که سندش رو هم میزارم دیدی و ذوق کردی ناگفته نماند که چقدر لواشک خوردی مامان قوربونت برم یا به قول ضحی قومونت برم امیرعباسخندهو اما بعدازظهرش که با خاله جونو مامان بزرگ و فائزه جونو ضحی جون رفتیم استخر و کلی آب بازی کردی نمی دونی چه دلشوره ای داشتم آخه اولین بارت بود که میرفتی استخر و کمی هم خنک بودم خیلی میترسیدم که خدایی نکرده مریض بشی و اذیت بشی عمرم، که خدا رو شکر خوبه خوب بودی و توی این مسافرت یک هفته ای که از سرعین رفتیم ارومیه خوبه خوب بودی و حسابی با ضحی آتیش سوزوندید و حسابی بهمون خوش گذشت توی این یک هفته بیشتر اوقات پیش خاله جون لیلا و فائزه و ضحی بودی و منم با بابایی دنبال یه سری از کارهامون بودیم ، خاله رضوان رو هر شب میدیدیم دایی جون هم کم و بیش بود و تنها کسی که جاش واقعا خالی بود خاله رویا و عمو محمود بود که هرجا که میرفتیم واقعا جاشونو خالی میکردیم، خلاصه خدارو شکر یک هفته بسیار عالی با آب و هوای توپ رو داشتیم ناگفته نماند که به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ و بابایی و منو شما رفتیم دریاچه ارومیه ولی واقعا دلمون گرفت و ناراحت شدیم و توی 5 دقیقه ای که توی آب بودی گریه کردی و سریع آوردیمت بیرون آخه آب دریاچه خیلی شور بود و به علت اینکه آب دریاچه خیلی کم شده غلظت نمکش خیلی زیاد بود و پوست تنتو اذیت کرد، هر چند بقیه هم زود اومدن بیرون چون واقعا عمق دریاچه تا مچ پاشونو میرسید و کم شده بود، امیدوارم روزی برسه که دریاچه مثل اونموقع ها پرآب بشه و تو بتونی با بابایی توش شنا کنی عزیزم، بعد از یک هفته دوری از هوای آلوده تهران و محیط مهدکودک دلم نمیومد بزارمت بری ولی چاره ای نداشتم صبح شنبه با بدخلقی بیدار شدی و اعتراضتو نشون دادی که نمی خوای بری مهد و با وجود اینکه این دومین هفته ای است که از مسافرت برگشتیم بازم به سختی میری مهد حالا یا به خاطر سرماخوردگیت یا به خاطر دلتنگی به اون چند روز، به هر حال باید عادت کنی نفسم، راستی شنبه هفته پیش توی مهد ازتون عکس تابستونی گرفتن که بعدا برات میزارم، ولی در آخر از خدا برات تن سالم میخوام پسر عزیزم و امیدوارم خدای بزرگ و مهربان همیشه پشت و پناهت باشه و اینو بدونی که منو بابایی خدای بزرگ رو به خاطر داشتنت و وجودت هزاران بار شکر میکنیم و از ته دل دوستت داریم. بغل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سمانه
2 مهر 92 13:50
سلام مارکوپولوی کوچک!! راه سفر بخیر آقا خوشگله!به وبلاگ شازده کوچولوی من سر بزنید