امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

سال 1392

1392/1/24 11:19
نویسنده : مامان
55 بازدید
اشتراک گذاری

۲۸ روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم


۲۸ روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم میگذره،چقدر زود گذشت دقیقا مثل زمانی که خدای مهربون تو رو بهمون هدیه کرد و وجودت زندگی منو و باباییو کلی دگرگون کرد و شادیهامون صدبرابر و عشقمون به همدیگه و اطرافیانمون هزار برابر شد نفسم، حدودای ساعت ۳ بامداد روز جمعه ۱۶ فروردین بود که رسیدیم خونمون با اینکه چند ساعت تو راه بودیم ولی به خاطر آرامشی که خدای مهربون توی تعطیلات نوروزی نصبیمون کرد خسته نبودیم البته ناگفته نماند که خاله جون فاطمه و عمو محمود هم با ما بودن و با وجود اونا مسیر طولانی اذیت کننده نبود و دیگه اینکه توی زنجان رفتیم خونه مامان عمو محمود ، خونواده عمو محمود حسابی زحمت کشیده بودن و منتظرمون بودن  که شام خوردیم و کمی استراحت کردیم و بعد راه افتادیم که واقعا دستشون درد نکنه خیلی اذیتشون کردیم ، و این امرحسابی موثر بود که زیاد خسته نشدیم، از چهارشنبه سوری ارومیه بودیم در کنار عزیزانمون و حسابی از بودن درکنارشون لذت بردیم و استفاده کردیم مخصوصا پسمل مامان حسابی بزرگ شد و خیلی از خصوصیات ریز و درشتش به رو اومد ، امیرعباسم ،توی این مدت که حسابی به حیات مامان بزرگ اینا عادت کرده بودی و تا صبح از خواب بیدار میشدی با اشاره بیرون از اتاقو نشون میدادی که ببرمت بیرون بعد آویزون کسی میشدی که میخواست بره حیات و اون شخص کسی جز بابابزرگ بنده خدا نبود، با ضحی حسابی دوست شده بودی و بعضی مواقع هم بدجوری گلاویز هم میشدید و کلی جیغ و داد که مگه میشد شما رو از هم جدا کرد ولی با فائزه جون حسابی اخت شده بودی و تا میدیدش میخواستی بری بغلش ، عزیزم تازه داشتی حس غریبی رو از پا درمیاوردی که دیگه وقت تموم شده بود و باید برمیگشتیم، توی اون مدت خیلی جاها رفتیم مثلا دریاچه مارمیشو رو بابایی از نزدیک دید و تا مرز سرو رفتیم ، تا نزدیکیهای قلعه بابک رفتبم ولی موفق نشدیم تا خود قلعه بریم ، یک شب در سرعین بودیمو یک روز رفتیم تبریز و باغ مامان بزرگ اینا که حسابی خوش آب و هوا بود و تمیزی هوا رو با تمام وجودت حس میکردی،همیشه از لحظه خداحافظی نفرت دارم و لحظه جدایی از خونوادت خیلی سخته و این همیشه چه مامان بزرگ اینا بیان و چه ما بریم پیششون حس بد من به سراغم میاد و حسابی اذیتم میکنه که امیدوارم هیچ کس مجبور نشه از عزیزانش جدا بشه البته نه این جدائیها (منظورم خداحافظی برای همیشه است)، خلاصه سال جدید و با یه حس خوب و امید به اینکه سال 1392 یک سال خوب و سرشار از موفقیت خواهد بود آغاز کردیم که امیدوارم برای همه سالی پر از خوبی و خوشی و سلامتی و موفقیت باشه، آمین

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)