امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک کلاس بالاتر

1392/6/19 14:0
نویسنده : مامان
67 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم


پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم اولین کاری که بعدازروبوسی و احوالپرسی  دفترچه ای که رابط بین ما و مهد هست رو میبینم و اینسری تا دفترچه رو باز کردم با دست خط جدیدی روبرو شدم انگار یک دیگ پر از آب داغ ریختن رو سرم با این مضمون که یک کلاس بالاتر رفتی و اینو  مربی جدید بهمون تبریک گفته بود و خواهش کرده بود چیزی که مربوط بهت میشه رو یادداشت کنم تا در جریان باشه، فوراً زنگ زدم مدیر مهد و ابراز نگرانی کردم و اینکه ۳ ماه دیگه باقی مونده تا پسر نازنینم دوساله بشه و تغییر کلاس براش خیلی خوب نیست و نیاز به گذشت زمان بیشتری هست رو به مدیر مهد متذکر شدم و قرار شد دوباره برگردی کلاس خودت ولی خیلی دلهره و اضطراب داشتم دیروز دوشنبه صبح که بابایی تحویلت داده بود دوباره یادآوری کرده بود که باید برگردی کلاس خودت بازم طاقت نیاوردم و ساعت ۳ زودتر از اداره راه افتادم و اومدم مهد خیلی جالب بود تا منو دیدی شوکه شدی طوری که تا ۱۰ دقیقه ساکته ساکت بودی اومدی بغلم کردی و نشستی بغلم ؛ نمی دونم چه حسی داشتی ولی خیلی ساکت بودی ، مامان برات بمیره احساس کردم مامنهای دیگه که میان به بچه هاشون سربزنن تو چه حالی پیدا میکنی و دوست داشتی تو هم بغل مامانی باشی و وقتی منو دیدی انتظارشو نداشتی که من باشم، از وقتی مهد جدید رو میایی و حدود ۱۱ ماهی هست که اونجایی من فقط ۳ دفعه بهت سر زدم که ۲ دفعه اش رو خواب بودی نفسم آخه مسیر مهد به اداره کمی دوره و نیم ساعتی باید تو راه باشم و حداقل یه نیم ساعتی هم پیشت باشم و برای همین نمی تونم زود زود بهت سر بزنم ولی از این به بعد سعی میکنم بیشتر وقت بزارم،خلاصه بعد چند دقیقه ای که ساکت بودی بلند شدی و بدو بدو کردی و معنی یکی از جمله هاتم که تو خونه هی میگفتی رو فهمیدم تو خونه هی میگفتی عداهو؟؟؟؟ یا اتا هوووو؟ منو باباجون هی به معنی حرفی که میزدی فکر میکردیم ولی متوجه نمیشدیم تا اینکه دیروز تو مهد فهمیدم که عطا منظورته واسم یکی از دوستاته که خیلی دوسش داری، و یه مطلب دیگه اینکه مربیهات خیلی خیلی ازت راضی بودن و تو هم اونا رو خیلی دوست داری قربونت برم.  و این شد که نگرانیم از بابت کلاست برطرف شد امیدوارم روزهای خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشی پسرم.این مطلبو رو برات گذاشتم که یه روزی که خودت خوندیش بدونی که چقدر برای منو بابایی با ارزش بودی پسر گلم همه جوره حواسمون بهت بود هر چند نمی تونیم  این وقت هایی که تو مهد هستی رو برات جبران کنیم. از خدا برات تن سالم میخوام نفسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)