امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک روز خوب

روز یکشنبه بعدازظهر به اتفاق خاله فاطمه اینا رفتیم پارک ملت روز یکشنبه بعدازظهر به اتفاق خاله فاطمه اینا رفتیم پارک ملت وای چه هوای خوبی بود و چقدر گلهایی که اونجا بود خوشگل بودن واقعا زیبا بودن و خداوند بزرگ و مهربون از چه رنگهایی برای خلقتش استفاده کرده واقعا که چه عظمتی داری خداجونم و امیرعباس مامان حسابی از این زیبایی و طبیعت استفاده کردی و ما رو هم به وجد آوردی مامان قربونت بره با اون پاهای کوچیکت چه اصراری برای راه رفتن داری و با وجود اینکه صددفعه زمین خوردی بازم دستهای کوچولوتو مزاری زمینو یا علی قربونت برم نفسم ، حسابی خوابت میومد و کلافه بودی ولی تا اینکه رسیدیم پارک دیگه شنگول شدی و حسابی بازیگوش طوری که حدود ۲ ساعتی شارژ بود...
26 فروردين 1392

17 ماهگی

امیرعباس مامان دیروز ۲۳/۱/۹۲ با ۱۶ ماهگی خداحافظی کرد و وارد ۱۷ ماهگی شد امیرعباس مامان دیروز ۲۳/۱/۹۲ با ۱۶ ماهگی خداحافظی کرد و وارد ۱۷ ماهگی شد مبارکه پسر گلم منو بابایی خیلی دوست داریم و بهت افتخار میکنیم الان دیگه خدا رو شکر حسابی برای خودت راه میری و با اشاره های بامزه و دوست داشتنیت خواسته هاتو بیان میکنی و حدود ۸ تا دندون خوشگ و ملوس داری، هرچی که منو بابایی یا اطرافیان بهت میگیم با بیان نامفهومی تکرار میکنی و دوست داری مستقل باشی و هرچیزی رو که دوست داری به دست بیاریدیگه تقریبا هر غذایی رو میخوری و خوشت میاد قربونش بره مامان، عاشقتم عمرم. ...
24 فروردين 1392

داکیا

چهارشنبه قرار بود بابایی تا فردا که پنج شنبه میشه سرکار باشه و از اونجاییکه منو خاله فاطمه از قبل با هم برنامه ریزی کرده بودیم چهارشنبه قرار بود بابایی تا فردا که پنج شنبه میشه سرکار باشه و از اونجاییکه منو خاله فاطمه از قبل با هم برنامه ریزی کرده بودیم که چهارشنبه تو رو ببریم بیرون ساعت ۱۰ خاله جون اومد ولی چه اومدنی!!!!!! همینکه از در اومد تو دیدم یه جعبه حصیری خیلی کوچیک و خوشگل توی دستشو و یه صدایی از داخل جعبه شنیده میشه فهمیدم که خاله جون شلوغ و شیطون یه سورپرایز جدید برامون داره و اون این بود که تا درجعبه رو باز کرد دوتا جوجه اردک خوشگل و بانمک از توی جعبه پریدن بیرون و با جیغ زدن منو خاله جون تو وحشت کردی و ازشون ترسیدی، حالا م...
24 فروردين 1392

راه رفتن امیرعباس

روز یکشنبه برای عیددیدنی رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) همینجوری که داشتیم با هم صحبت میکردیم روز یکشنبه برای عیددیدنی رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) همینجوری که داشتیم با هم صحبت میکردیم و تو حسابی شیطنت ها رو داشتی اجرا میکردی بلند شدی و راه افتادی وای خدای من نمی دونی من و بابایی چقدر ذوق کردیم دوتایی گرفتیم توی بغلمونو از دوطرف همچین فشارت دادیم که صدات دراومد، خدارو هزار مرتبه شکر که یکی دیگه از تواناییهای خودشو با راه افتادنت بهمون نشون داد و امیرعباس مامان روز یکشنبه مورخه ۱۸/۱/۹۲ به راحتی و به کمک خدای بزرگ راه افتادی مبارکت باشه مامانی انشالله به قدری قوی و محکم باشی که بتونی پله های ترقی و پیشرفت رو طی کنی عزیزدلم....
24 فروردين 1392

سال 1392

۲۸  روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم ۲۸  روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم میگذره،چقدر زود گذشت دقیقا مثل زمانی که خدای مهربون تو رو بهمون هدیه کرد و وجودت زندگی منو و باباییو کلی دگرگون کرد و شادیهامون صدبرابر و عشقمون به همدیگه و اطرافیانمون هزار برابر شد نفسم، حدودای ساعت ۳ بامداد روز جمعه ۱۶ فروردین بود که رسیدیم خونمون با اینکه چند ساعت تو راه بودیم ولی به خاطر آرامشی که خدای مهربون توی تعطیلات نوروزی نصبیمون کرد خسته نبودیم البته ناگفته نماند که خاله جون فاطمه و عمو محمود هم با ما بودن و با وجود اونا مسیر طولانی اذیت کننده نبود و دیگه اینکه توی زنجان رفتیم خونه مامان عمو محمود ، خونواد...
24 فروردين 1392

16 ماهگی

گل پسر مامان وارد ۱۶ ماهگی شد مبارکت باشه عزیزدلم گل پسر مامان وارد ۱۶ ماهگی شد مبارکت باشه عزیزدلم، امیدوارم با گرم شدن هوا دیگه هیچموقع سرما نخوری هرچند میدونم که با گرما هم مشکل خواهیم داشت برای اینکه طاقت گرما رو هم نداری ولی امیدم به خدای بزرگ و مهربونه که کمکون کنه انشاءا... ...
26 اسفند 1391

عکس

  عکسهایی از امیرعباس که در بیمارستان بستری شده بود و بعدش که خدا رو هزار مرتبه شکر بهتر شد. امیدوارم که دیگه هیچ وقت مریض نشی پسرم. ...
22 اسفند 1391

هفته آخر سال 1391

کوچولوی نازنین مامان، چیزی از سال ۹۱ نمونده و داریم به روزهای پایانی سال ۹۱ نزدیک میشیم و کوچولوی نازنین مامان، چیزی از سال ۹۱ نمونده و داریم به روزهای پایانی سال ۹۱ نزدیک میشیم و امیدوارم روزهای خوبی در انتظارمون باشه ، جدای از سختیهایی که همه یه جورایی توی زندگی باهاش درگیرن سال ۹۱ در کل سال خوبی بود آخه به قول مامانم سالی که توش همه سالم و سرحال باشن سال خوبیه و خدارو باید شاکر بود، توی این روزها که یک هفته با هم تو خونه بودیم خدارو شکر وضعیت عمومیت خوب بود واینو به خوبی از ظاهرت میشد فهمید آخه یک هفته توی خونه کنارم بودی و سعی میکردم هرکاری که از دستنم برمیاد برای بهبودی کاملت انجام بدم نفسم، ولی یک عیبی  این موضوع توی خونه موندن د...
20 اسفند 1391

دلم خیلی گرفته

از دیشب با بابابی قرار گذاشتیم امروز صبح کمی زودتر بریم بیرون چون بابایی مجبور بود ساعت ۸ سرکار باشه و باید زودتر میرفتیم من ساعت ۶ بیدار شدم از دیشب با بابابی قرار گذاشتیم امروز صبح کمی زودتر بریم بیرون چون بابایی مجبور بود ساعت ۸ سرکار باشه و باید زودتر میرفتیم من ساعت ۶ بیدار شدم و وسایلهای مهد کودک رو آماده کردم هر چند که پسرگلم دیشب کلا خواب راحتی نداشتی منم زیاد سرحال نبودم تا اینکه بیدار شدی وای برمن بازم آبریزش و عطسه خدا منو بکشه بازم سرماخوردگی به خدا نمی دونم چیکار باید بکنم بلاتکلیفی بد اذیتم میکنه خیلی عذاب میکشم و حالت خوب نیست ولی نمی دونم ... خلاصه ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه بود که رسیدیم محل کار من و مثل هر روز که خواستم ازت جد...
8 اسفند 1391