امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

آبلو سیب

1393/1/20 10:6
نویسنده : مامان
110 بازدید
اشتراک گذاری
 


سلام خوشگلم

امروز میخوام برات از کار دیروزت بگم که یادت بمونه که بدجوری عصبانی کرده بودی و امیدوارم بعضی از رفتارهات پایدار نباشه و منو بابایی بتونیم این رفتارها رو درست هدایت کنیم که در آینده دچار مشکل نشیم، دیروز ساعت ۴ و نیم رسیدم مهد و تحویلت گرفتم و سوار اتوبوس شدیم تا نشستیم شروع کردی به نق زدن که اینجا نشینیم چون صندلی بغل دستیم خالی نبود مجبور شدم یه ردیف عقب تر برم تا شما هم بتونی بشینی که تا گذاشتمت روی صندلی خودتو دادی جلو که نه اینجا رو هم نمیخوام خلاصه باهات صحبت کردم و یه ذره آروم شدی تا رسیدیم سر کوچمون یه سوپری هست که همیشه برات از اونجا خرید میکنم که کار اشتباهی میکنم یه جورایی باید با رفتن به اون سوپری رو ترک کنم حداقل مواقعی که شما با من هستی، خلاصه دیروز تو اون ساعت این سوپری بسته بود و بازم با نق و نوق شما مجبور شدم یه سوپری دیگه سربزنم که متاسفانه اونم آب سیب نداشت (البته آبلو سیب به قول شما) از یه مغازه لوازم التحریری برات برچسب خریدم و با یه دونه بادکنک که بهونه کردی همه بادکنکهای تو یه بسته ۱۰۰ تایی رو میخوام منم دیدم همش بهونه است بغلت کردم و اومدم بیرون و تا خونه برسیم باهات صحبت نکردم رسیدیم در واحدمونو گفتی که نمیایی منم در رو بستم و گذاشتمت پشت در که بیشتر گریه کردی بازم طاقت نیاوردم کفشاتو درآوردم و اوردمت تو گذاشتمت وسط حال کمی سرت داد کشیدم که چه معنی داره این کارها هی میگم چیزی نگم بدترش میکنی همونجا باید میزاشتنمت و خودم میومدم ولی فایده ای نداشت ، رفتم که دست و پامو بشورم در دشتویی رو که بستم بدتر گریه کردی منم از فرصت استفاده کردم و گفتم تا صدای گریه ات میاد منم بیرون نمیام که یکمی اروم شدی ، توی دستشویی یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم اروم باشم ، اومدم لباسها و جورابتو درآوردم و بغلت کردم و حواستو پرت کردم یه ذره اروم شدی، کباب خیلی دوست برات از اداره کوبیده آورده بودم با نرمی و صحبت کمی غذا بهت دادم بماند که بازم بهونه گیری داشتی که کبابو با برنج نده نه برنج و با کباب بده، نه کباب رو ببزار روی برنج تا من ببینم با قاشق ازش برمیداری خلاصه چی بگم که دیگه گفتن نداره غذا رو خوردی و خیلی اروم شدی یه لیوان هم آب سیب خوردی و رفتی سراغ بازی قرار بود با بابایی بری آرایشگاه ، بعد نماز ظهرم مونده رفتم که شروع کنم نمازمو بخونم خواستی با من نماز بخونی البته با چادر اینم از کارهایی که خاله رویا بهت یاد داده و فکر میکنی مواقعی که با خانوما نماز میخونی باید چادر سر کنی ، سر نماز بودیم که بابایی اومد و شما خوشحال و خندان که بریم آرایشگاه دوباره با  بابایی که میخواستی بری رو به من گفتی مامان گلم مامان گلم میرم زود برمیگدم باشه خوشل بیشم بیام باشه، خلاصه به قول خودت خوشل شدی و برگشتید با ذوق فراون با بابایی رفتی حوم و شکر خدا شام هم خوب خوردی و خوابیدی ولی تاصبح چنددفعه از خواب بیدارم کردی آخه پسرم دیگه بزرگ شده و با خواست خودش توی تختش میخوابه (قربونش برم) برای همین با هرابر من میومدم بالای سرت و دوباره میرفتم میخوابیدم دیگه نمیدونم سردت بود یا به خاطر گریه های دیروزت بود یا چی بود که متوجه نشدم ، صبح هم تو خواب ناز بودی که جوراباتو پوشندم و کاپشنتو که تنت کردم بیدار شدی و گفتی نه مامان یعنی نمیخوام لباس بپوشم بعد رفتیم پایین و از بابایی عینکتو خواستی در حالیکه هوا ابری بود و از آفتاب خانوم خبری نبود ولی با این حال تا دم مهد تو چشات بود و رسیدم دم مهد عینکتو درآوردی دادی به بابایی که بزاره تو ماشین بعد ازش خداحافظی کردی با روی خوش تحویل معصومه جون دادمت و اومدم اداره، پسر عزیزم امیدوارم خدا کمکمون کنه تا بتونیم با حوصله و دقت بیشتری اونجوری که باید تربیتت کنیم و به داشتنت افتخار کنیم . در پناه حق شاد و سرحال و موفق باشی نفسمحتما در اولین فرصت عکس خواهم گذاشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)