امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

روز از نو روزی از نو

1393/1/17 15:46
نویسنده : مامان
113 بازدید
اشتراک گذاری
 


قندعسلم سلام آمدن بهار و نو شدن سال  رو بهت تبریک میگم و امیدوارم سالی که پیش رو داریم توام از سلامتی و شادابی و موفقیت برامون باشه مخصوصا برای شما عزیز دلم، ۱۷ روز از فروردین ماه گذشت تا چشم باز کنی و به خودت بیایی روزها تند و تند میان و میرن و تنها چیزی که برامون می مونه دلخوشی و خاطرات خوبه که حتی تا هفته ها شیرینیش رو تو دلت حس میکنی ، خدا رو هزاران مرتبه شکر که سال ۹۲ با خوشی تموم شد و سال ۹۳ آغاز شد و با نشونه هایی که با خودش آورد از روزهای خوب و خوش خبر داد آخه روز سوم فرودین یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی دیگه هم به جمعمون اضافه شد دختر خاله رضوان به دنیا اومد و یکی دیگه از توجهات و عنایات خاص خدا رو و همینطور قدرتش و دیدیم و اسمش و گذاشتن یسنا، و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم و میگیم سالی که نکوست از بهارش پیداست خدا جونم به خاطر همه نعمتهای زیبایی که بهمون عطا کردی ممنونم،  تعطیلات عید رو که طبق روال هر سال ارومیه بودیم بهت واقعا خوش گذشت ولی نمی دونم چرا هر وقت حوصله ات سر میرفت میگفتی بریم خونمون مخصوصا موقع خواب که کلافه ام میکردی و تخت خودتو میخواستی ولی خوب میخوابیدی بس که خسته بودی و با ضحا آتیش میسوزوندید مخصوصا سر دوچرخه ضحا خیلی با هم دعوا کردید، شکر خدا توی این مدت همه چی خوب پیش رفت و همه چیز خوب بود و تنها دوری مامان بزرگ بود که اذیت کننده بود آخه مامان بزرگ خونه خاله رضوان اینا بود و ازشون مراقبت میکرد و اگه خواد بخواد قرار آخرهای اردیبهشت و یا اوایل خرداد هم بیاد خونه خاله رویا که به سلامتی نی نیش میخواد به دنیا بیاد و ما هم خوشحال و خرسند و درحال شمارش روزها، از خدای بزرگ برای مامان بزرگ و بابابزرگ عمر طولانی توام با سلامتی میخوام و امیدوارم همیشه سایشون بالا سرمون باشه، و همچنین به خاله فاطمه کمک کنه نی نی کوچولوشو سالم به دنیا بیاره و فرزندی صالح برای بابا و مامانش باشهآمین، از این روزهای پسریم بگم که ماشالله هزار ماشالله خیلی شیرین زبون شدی و خوب صحبت میکنی و بعضی موقعها هم بقدری قشنگ ادا میکنی که من و بابایی از خنده روده بر میشیم مثلا یه نمونه اش این بود که پریشب دیدم سوهان ناخن من روی فرش افتاده ولی قشنگ کج شده رو به بابایی پرسیدم که اینو شما اینطوری کردی بلافاصله قبل از بابایی جواب دادی :نه من کدم، بعد به موتورت اشاره کردی و گفتی اینو منظورت سوهان بود ایجویی چخوندم خوب ایجویی چخوندم خوب اینو دآوودم با سوهان من لاستیک تویی چرخ موتورت رو درآورده بودی و سوهانم کج شده بود من در حد مرگ داشتم میخندیدم که با قیافه جدی گفتی نخند بیا بیا بیا نوشونت بدم وایییییییییییییییییییییییییییی خیلی با مزه بود دیگه صدای خنده هامونو نمی تونستیم کنترل کنیم، روز اول مهد رو هم با خوشرویی کامل از من و بابایی خداحافظی کردی و رفتی ولی امروز که روز دوم بعد تعطیلات بود از خواب صبح با گریه بیدار شدی چون دوست داشتی زیاد بخوابی آخه شب قبلش دیر خوابیده بودی وهنوز خوابت میومد با اکراه با بابایی خداحافظی کردی و با گریه وحشتناک هم از من جدا شدی که امیدوارم به زودی بتونی به روال عادی برگردی عزیزدلم؛ وجودت برامون یه دنیاست امیرعباسم و از صمیم قلب دوستت داریم و برات آرزوی بهترینها و شادیها رو دارم نفسم 

امیرعباس جان در لحظات اول سال جدید

امیرعباس جان و حیاط مامان بزرگ و بابابزرگ و هوای عالیه ارومیه

امیرعباس جان و ضحا جان در حال شیطنت

و برف بهاری در ارومیه

امیرعباس جان بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و مست در نگاه برف از نمای نزدیک

پت و مت در ورژن جدید

خاله فاطمه و فائزه عزیز و ضحاجان و امیرعباس جان

امیرعباس جان در حال پرت کردن سنگ به رودخانه

واما ۱۳ بدر و باغ زیبای سابق بابابزرگ برای آخرین بار

 یادش به خیر واقعا خوش گذشت وقتی فکرشو میکنم که دیگه نمی تونیم بریم باغ دلم وحشتناک میگیره ، امیدوارم بازم یه باغ خوشگل دیگه بخرن و ما بتونیم از هوای زیباش استفاده کنیم البته در فرصتی که نمی دونم کی ممکنه پیش بیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)