امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

29 ماهگی و آبله مرغان

1393/2/27 9:14
نویسنده : مامان
100 بازدید
اشتراک گذاری

دو سه روزی بود که تب داشتی و من شبها تا به صبح هزار بار بیدار میشدم و میخوابیدم که خدایی نکرده تبت زیاد نباشه حتی یکبار هم دکتر رفتیم ولی فاده ای نداشت چون خانم دکتر معتقد بودن که عامل مریضیت ویروسیه و عفونی نیست خیالم از بابت اینکه خدایی نکره ریه هات دوباره عفونت نکرده باشه راحت شد برای همین فقط از استامینوفن چه شیاف و چه شربت برای پایین آوردن تبت استفاده میکردم، مامان فدای نفسهای نازت بشه عزیزم خیلی اذیت شدی و در مقابل اینهمه درد من هیچ کاری نمی تونستم برات انجام بدم و این بیشتر منو اذیت میکرد، خلاصه شب یکشنبه که خاله فاطمه هم خونه ما بود و با هر بار بیدار شدنت اون بنده خدا با هر صدات بیدار میشد و میومد بالا سرت و دوباره برمیگشت و با اون شرایطش بازم نمی تونست طاقت بیاره و بیخیال باشه و واقعا نگرانت بود، تا صبح همش تب داشتی طوری که جمعا یک ساعت نخوابیدیم ، نزدیکیهای صبح بود که بالاخره خوابیدی ولی بدنت داغ بود اونروز با کمک خاله جون موندی خونه تا بعدازظهر دوباره بریم دکتر آخه دوتادونه آبدار روی صورتت و یکیش هم روی کمرت بود و من شک کردم که آبله مرغون گرفته باشی، وای نه خدای من طاقت دیدن صورت دودن دون و خارشهای شدیدی که این بیماری به دنبال داره بدجوری اذیتم میکرد ولی به هر حال اتفاقی بود که دیر یا زود باید میوفتاد، خلاصه یه شیاف برات استفاده کردم و با دلداریهای خاله جون فاطمه که انشالله به سلامتی بارشو زمین بزاره با هزار دلهره راهی اداره شدم خدا میدونه تا بعدازظهر که برگردم خونه چقدر برام زمان طولانی گذشت، بعدازظهر که رسیدم خونه وایییییییییییییییییی خدای من دونه های صورتت بیشتر شده بود و با دیدنت جیگرم داشت آتیش میگرفت ،بابایی هم زودتر اومد خونه و هر چهارتایی باهم راهی مطب دکتر شدیم با معایناتی که انجام شد حدس من درست از آب دراومد و آقای پسر در آستانه 29 ماهگی آبله مرغون گرفته بود یعنی دقیقاً شب ماهگردت عزیزم، ولی من خیلی استرس داشتم و نگران بودم خدایا کمکم کن و بهم طاقت بده اونطوری که باید از پس این مسئولیت سنگین بربیام،توی این چند روز منو بابایی و حتی خاله جون فاطمه و عموجون محمود حسابی سعی و تلاشمونو کردیم که این دوره به خوبی و خوشی تموم بشه و زیاد اذیت نشی هرچند من میدونم که خیلی اذیت شدی آخه وجود نازنینت طاقت این همه درد رو نداشت مخصوصا خارشهایی که تحملش غیر قابل تصوره، امروز دقیقا 6 روز از این بیماری گذشته و تا حدودی دونه ها کمتر شدن و البته کمی خشک ولی خوب بازم هم جا داره که مراقبت باشیم تا خوبه خوب شی پسر گلم، البته این چندروز خدای بزرگ و مهربون خیلی هوامونو داشت و من از سه شنبه پیشت بودم تا امروز که بابایی امروز پیشت مونده و من ظهر زودتر میام پیشت و اگه بشه فردا و پس فردا هم پیشت میمونم تا بعد که ببینیم چی پیش میاد، خیلی دوست دارم پسرم و امیدوارم هر چه زودتر به روال عادی برگردی پسر گلم و همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه مهربونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)