امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

کآکآ

1392/7/9 10:21
نویسنده : مامان
92 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه ای که گذشت دوباره بردیمت دکتر البته قبل از اینکه برسیم مطب دکتر کلی باهات حرف زدیم منو بابایی که امیرعباس الان داریم میریم پیش آقای دکتر از پله ها میریم بالا میشینیم بعد کلی نی نی میبینی بعدش میشینی روی ترازو و خانومه وزنت میکنه بعدش میریم پیش آقای دکتر گوشهاتو نگاه میکنه بعد با یه چوب دهنتو نگاه میکنه و همه اینا رو عملی نشونت میدادم بعد که آقای دکتر شکمتم دید میریم ددر و برات یه قطار خوشگل میخریم ولی به شرطی که گریه نکنی و پسر خوبی باشی باشه و تو هم میگفتی اره یعنی باشه خیلی با این تفاسیر رفتیم و خدا رو شکر اینسری مثل دفعه های قبل نبودی و اصلا گریه نکردی تا اینکه نوبت وزنت شد و یه نق کوچولو زدی ولی خیلی خوب نشستی و بعد رفتیم پیش آقای دکتر و باهاش همکاری کردی و خیلی خیلی کمتر از سری های قبل نق زدی و خدا رو شکر سرفه هاتم عفونی نبودن و دکتر گفت که یه نوع آلرژیه و حتما برات واکسن آنفولانزا هم بزنیم و الانم که دارم برات مطلب میزارم نسبت به چند روز پیش خیلی بهتر شدی ولی خوب بازم سرفه میکنی مامان فدات بشه، خلاصه تا از مطب دکتر اومد بیرون شروع کردی کاکا کاکا کاکا کاکا مگه اجازه میدادی که برسیم مغزه اسباب بازی فروشی، خلاصه رفتیم و یک قطار برات خریدیم و حسابی ذوق کردی مبارکت باشه پسرم، راستش منو بابایی سعی میکنیم اون کاری رو که نمی تونیم انجام بدیم و الکی بهت قولش ندیم و برای همینم بود که به قولمون عمل کردیم و برات کاکا (قطار) خریدیم و بازم به خودمون یادآوری کردیم که به هیچ عنوان قول الکی بهت ندیم که هرگز نمیشه تو رو پیچوند ماشالله هیچی یادت نمیره و روی خواسته خودتم پافشاری میکنی، حالا عکس از این قطارت میزارم چون مطمئنم تا بزرگ بشی اثری ازش نمیمونه توی این دو سه روزه به حسابش رسیدی نفس مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)