امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک روز خوب

1392/4/11 16:45
نویسنده : مامان
123 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه بعدازظهر به اتفاق خاله فاطمه اینا رفتیم پارک ملت وای چه هوای خوبی بود و چقدر گلهایی که اونجا بود خوشگل بودن واقعا زیبا بودن و خداوند بزرگ و مهربون از چه رنگهایی برای خلقتش استفاده کرده واقعا که چه عظمتی داری خداجونم و امیرعباس مامان حسابی از این زیبایی و طبیعت استفاده کردی و ما رو هم به وجد آوردی مامان قربونت بره با اون پاهای کوچیکت چه اصراری برای راه رفتن داری و با وجود اینکه صددفعه زمین خوردی بازم دستهای کوچولوتو مزاری زمینو یا علی قربونت برم نفسم ، حسابی خوابت میومد و کلافه بودی ولی تا اینکه رسیدیم پارک دیگه شنگول شدی و حسابی بازیگوش طوری که حدود ۲ ساعتی شارژ بودی و با دیدن حیوانات و پرندگانی که اونجا بودن حسابی سر ذوق اومدی و ساکت و مبهوت مامان فدای تفکرت بشه عزیزم از بابایی خواستیم که سر هر فرصت کوچولویی که پیش میاد ما رو به پارک یا هر جایی که طبیعت زیبایی داره ببره ازش ممنونیم با وجود مشغله کاری زیادی که داره به فکرمون هست دستت درد نکنه باباجونم،بعد از پارک هم رفتیم امامزاده صالح و عرض ادب وتسلیت به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام ا... علیه خدمت آقا،البته اگه مقبول درگاه الهی بیفتد البته ناگفته نماند که این اولین باری بود که در سال ۹۲ به امزاده رفتیم، از قبل اینکه از پارک خارج بشیم خواب بودی تا بعد از زیارت و خوندن نماز در اوج شلوغی امامزاده بیدار شدی و حسابی ساکت بودی معلوم بود که تمام انرژیت تخلیه شده و این خیلی خوب بود رفتیم غذا خوردیم و دوباره توی راه برگشت ساکت بودی وبعدشم چشمهای نازتو بستی و تا صبح لالا کردی.مامان فدای نفسهات بشه پسرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)