امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

بدون عنوان

1392/4/11 16:46
نویسنده : مامان
117 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم ، مدتیه که برات مطلب نزاشتم راستشو بخوای این روزها ماشالله هزار ماشالله خیلی شیطون شدی و حسابی شلوغ کاری میکنی. پنجشنبه هفته پیش دوتا از دوستای بابایی با خونواده هاشون اومده بودن خونمون جالبه که دختر یکی از دوستاش که اسمشم عسله با تو فقط ۴ روز فاصله سنی داره البته اگه کامل حساب کنیم سن جنینی اون بیشتر از تو هست و سن تولد تو بیشتر از اونه در واقع اون از تو بزرگتره ولی تو زودتر از اون به دنیا اومدی عمرم، ماشالله هزار ماشالله اون پیش تو دو سه ساله دیده میشد (خدا از چشم بد نگهشداره) اولش که دیدیش هیچ عکس العملی نشون ندادی ولی بعدش که کمی سرو صدا کم شد بهش خیلی توجه داشتی که چیکار میکنه ؟ کجا رو نگاه میکنه ؟ چی میخوره ؟ و ... خیلی جالب بود بعدش که کمی خودمونی شدید دیگه نمی زاشتی دست به اسباب بازیهات یا وسایلت بزنه و همش گریه و فریاد میکردی که دست نزنه ولی تو با کمال پررویی سویشرت اونو برداشتی و اجبار که بپوشونم تنت و بعد اینکه پوشیدی دستاتو گذاشتی روی هم و با خیال راحت نشستی، خلاصه برنامه ای داشتیم آقا!!! از حال و هوات که بخوام بگم درگیر گرما و سرمای فصل بهاری هستیم و با تغییراتش منم سعی میکنم از نظر پوششی تغییراتی رو ایجاد کنم ولی با این اوصاف بازم تو یه سرماخوردگی داشتی که دوبار رفتیم دکتر و خدا رو شکر بهتری، مامان فدای پسرگلش بشه از الان به فکر واکسن ۱۸ ماهگیتم درسته که یک ماه مونده ولی از دیروز که دکتر داشت معاینه ات میکرد و تو گوله گوله اشک میریختی همش فکرم مونده که با دو تا واکسن همزمان چجوری میخوای کنار بیایی، عزیزدلم منو بابایی سراپا به هوشیم که چیکار میکنی و چی میخوای و شرایطت چطوره ؟ یکی از کارهایی که امروزه انجام میدی و کلی بهت میخندیم اینه که توی یکی از تبلیغات تلویزیونی که مربوط میشه به تبلیغ برنج طبیعت ، توی این تبلیغ یک پسر تپلی هست که وقتی تبیلغ رو شروع میکنه این پسر تپله دستشو میکشه به شکمش و خوشمزه بودن برنجو نشون میده و تو اینو یاد گرفتی و هی تند تند اجراش میکنی و منتظر عکس العملهای ما هستی، مامان فدای اون دندونات بشه وقتی ازت میپرسیم که هواپیما چجوری میره با حرکات دستات و درآوردن صدای هواپیما برامون اجرا میکنی و رنگ آبی رو هم یاد گرفتی و وقتی میپرسیم امیرعباس ماشینت چه رنگیه سریع میگی آبیه قربونت برم، خلاصه منو بابایی حسابی درگیرت هستیم و خیلی خیلی دوستت داریم و حاضریم همه جوره مواظبت باشیم،البته ناگفته نماند که دل بابا بزرگها و مامان بزرگها و خاله هاو عمو هاو عمه ها حتی فائزه جون و ضحای عزیز رو حسابی بردی و کلی باهات کیف میکنن، از خدای مهربون میخوام که همیشه حافظ و نگهدارت باشه عزیزدلم اینا رو برات مینوسم تا یه روزی بخونی و بدونی و مطمئن باشی که مامان و بابا برای هر نفسی که میکشی میمیرن عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)