امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

مهد کودک

1391/5/1 13:11
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم

دیروز با شروع ماه مبارک رمضان و اول هفته تو ومن به همراه بابایی رفتیم مهدکودک


سلام پسر نازم

دیروز با شروع ماه مبارک رمضان و اول هفته تو و من به همراه بابایی رفتیم مهدکودک، صبح که چشای نازتو باز کردی و خندیدی انگار میدونستی که داریم میریم بیرونُُ، از در خونه که اومدیم بیرون شروع به خوندن کردی تا خود مهدکودک اینجوری بودی شایدم میخواستی دل ما خون نشه پسر گلم به هر حال تا رسیدیم مهد خانومی که مسئولیت تو رو داشت اومد و تو رو از من گرفت و رفت و من اصلا فرصت خداحافظی با تو رو پیدا نکردم نمی دونم شاید اینم خواست خدا بوده و تو هم خندون رفتی، من و بابا هم هر کدوم رفتیم سمت اداره خودمون ولی ساعت ۱۲ و نیم بود که زنگ زدم گفتن برای شیر دادن تو برم مهد البته قبلش دوبار تماس گرفته بودم و جویای حالت شده بودم ولی خوب خودمو با سرعت ساعت یک رسوندم مهد و دیدم وای صدات از پایین شنیده میشه نمی دونی پله ها رو چجوری اومدم بالا دیدم انقدر گریه کردی که سرخ شدی ولی بغل خانومه بودی و اونم مشغول کار خودش بود ،امیرعباس جونم نمی دونی داشتم میمردم تا که اومدی بغلم و آروم شدی، مامان فدای اشکات بشه بمیرم و گریه هاتو نبینم ،خلاصه یکمی شیر خوردی بعدش کلی کثیف کاری و دوباره شروع به آواز خوندن کردی و رفتی بغل خانومه و من اومدم اداره، ظهر هم بابایی اومد دنبالت و منم از این سمت اومدم پیش شما و رفتیم خونه کمی با بابایی بازی کردی و دوباره گرفتی خوابیدی تا ساعت ۹ و نیم که خودم بیدارت کردم و دوباره یه بازی دو ساعته و بازم لالا، روز سختی برای منو بابایی و صد البته برای تو بود پسرم منو بابایی هم به خاطر همدیگه به رومون نیاوردیم ولی حسابی دلمون برات می سوخت مامان فدات بشه پسر گلم، امیدوارم بتونی با قضیه کنار بیایی و زیاد اذیت نشی. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)