امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

آخرین جمعه ماه شعبان

1391/5/4 10:7
نویسنده : مامان
59 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امیرعباس جونم

امروز که دارم این مطالبو برات مینویسم چهارشنبه است


سلام امیرعباس جونم

امروز که دارم این مطالبو برات مینویسم چهارشنبه است و تو ۵ روز هست که داری میری مهدکودک مامانی، تا اینجاش که خدا رو شکر خوب بودی بعداز این رو نمی دونم که چطور باشی طوری که اسمتو توی مهد گذاشتن آقا مهربونه فدای خنده های نازت بشم که توی هیچ شرایطی خندیدن یادت نمیره توی این یک هفته خیلی سرم شلوغ بود اصلا نمی تونستم به وبلاگت سر بزنم یا درست و حسابی بنویسم مثلا همین جمعه گذشته که آخرین روز ماه مبارک شعبان بود با خاله فاطمه اینا که زحمت کشیده بود و لوبیا پلو هم درست کرده بود رفتیم پارک جمشیدیه چون شب قبلشم بارون اومده بود هوای فوق العاده ای داشت طوری که تو کیف میکردی و با دیدن عکسهایی که میخوام برات بزارم متوجه میشی که چقدر بهت خوش گذشته  ولی چون من به فکر مهدکودک بودم ذهنم درگیر بود و انوجوری که باید بهم خوش نگذشت و کلافه بودم و تمرکز نداشتم بعد پارک رفتیم فروشگاه هایپراستار که برای مهد خرت و پرت بخریم از اونجایی هم که یک روز تعطیل بود و پارکینگ فروشگاه هم پر شده بود مجبور شدیم مثل خیلیهای دیگه ماشین رو کنار اتوبان پارک کنیم، رفتیم و کمی خرید کردیم چون خیلی شلوغ بود و من توی شلوغی اصلا نمی تونم بسنجم که چی بخرم چی نخرم مخصوصا که گفتم از قبل هم کلافه بودم و این کلافه بودن من اعصاب بابایی رو هم خورد کرده بود ولی به خدا اصلا دست خودم نبود خیلی نگرانت بودم، خلاصه بعد خرید اومدیم و ای دل غافل یک جریمه ۳۰ تومنی ناقابل روی شیشه بود و بیشتر از همه خاله جون فاطمه ناراحت شد و کمی این موضوع همه رو اذیت کرد خلاصه یک روز پر از احساسات متنوع رو پشت سر گذاشتیم ولی در کل خوب بود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)