امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

نه ماهگی امیرعباسم

1391/5/25 12:27
نویسنده : مامان
55 بازدید
اشتراک گذاری

امیرعباس گلم گل پسر مامان

میدونم که دلم تنگ میشه، برای این روزها

 


امیرعباس گلم گل پسر مامان

میدونم که دلم تنگ میشه، برای این روزها...برای این لحظه ها که دارند تند تند میان و میرن و کودکی تو رو با خودشون میبرند. دلم میخواد تک تک این روزهای با تو بودن حک بشن تو ذره ذره وجودم. میترسم یه وقت لحظه ای رو جا بذارم و دیگه فرصت برگشتن نداشته باشم.نمیدونم چه جوری تو بغلم بگیرمت، ببوسمت و لمست کنم تا سیر بشم، تا فردا دلتنگ نگاهت نشم، حتی برای ثانیه ای. شاید چند سال دیگه،وقتی برای خودت مردی شدی، دیگه کودکی نکنی ....اونوقت من باز هم دلم تنگ میشه و باز هم دلم میخواد بیای کنارم و سرت رو شونه ام بذاری و بدون اینکه ازت بپرسم بگی مامانی دوستت دارم...ده تا. عزیزدلم یک ماه دیگه گذشت و تو وارد نه ماهگی شدی و روز به روز با تغییراتی که در تو به وجود میاد منو بابایی از نزدیک شاهد بزرگی و مهربونی خدای مهربون هستیم ازش متشکریم.گل پسرم تا الان فعلا دندون نداره و چهاردست و پا هم نمیره فقط سینه خیزه و میچرخه و من و بابایی کلی ذوق میکنیم برای تک تک حرکاتت مخصوصا که وقتی خوابت میاد و میری بغل باباجون با خوندن بابایی تو هم شروع میکنی به خوندن و ما حسابی کیف میکنیم خدای به همه اونایی که در حسرت بچه دار شدن هستن تو رو به این ماه عزیزت قسم میدم به همشون یه نی نی سالم و صالح بده . آمیننه ماهگیت مبارک قندعسلم راستی تا یادم نرفته بگم که دیشب رفتیم امامزاده صالح با اینکه تو کمی سرماخوردی وآبریزش داشتی رفتیم تا دلتنگیمون یه ذره کمتر بشه و بگیم که فقط توی روزهایی که بهش نیاز داریم به فکرش هستیم خواستیم بگیم همیشه به یادش هستیم و لطف هایی که به ما داشته رو هرگز فراموش نمیکنیم ، اونجا یکی از همکارای بابایی رو که به اتفاق خانوادشون اونجا بودن و دیدیم و با هم آشنا شدیم اونا هم یک گل پسر شیطون  خواستنی مثل تو داشتن و بعد کمی صحبت با هم دیگه راهی خونه شدیم و من یک احساس آرامش و سبکی داشتم میترسیدم ماه رمضون تموم بشه نتونیم بریم به پابوس آقا که خدا رو شکر قسمت شد و رفتیم.بازم ممنونم خداجون میدونی پسرم امروز دلم میخواد بیشتر برات بنویسم میخوام بگم صبح وقتی از خواب بیدار میشی و چشمهای قشنگت رو باز میکنی، با یه لبخند شیرین میای تو بغلم و دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم. صورتت رو میچسبونی به صورتم دلم ضعف میره و هزار بار میگم دوست دارم...تو هم نگاه میکنی تو چشمهام و میخندی. با این عشقی که به من میدی، روزم چه زیبا شروع میشه عزیزم. چقدر من خوشبختم که تو تمام عشقمی. وقتی بابایی ازسرکار برمیگرده، نگاه خوشگلت مثل سایه دنبالشه و وقتی میخواد چند دقیقه استراحت کنه، هی نگاهش میکنی و از خودت صدا های عجیب و غریب درمیاری که بیاد سراغت و اینجوری میشه که بابایی بیخیال استراحت میشه.نازنینم قلب کوچیکت اونقدر مهربونه که به همه اونهایی که دوستت دارند، یه جورایی عشق و مهربونی خودت رو نشون میدی. برای هر کسی خاص خودش طوری که توی مهد یه مربی ناز که اسمشم محدثه خانوم عاشقته پسرم و همه جوره هواتو داره و کمی از این بابت خیالم راحته پسر مهربونم و من احساس میکنم این قلب مهربونت تا همیشه مهربون میمونه...حتی وقتی سردی و گرمی روزگار رو بچشی، حتی وقتی روزگار روی سخت و بد خودش رو نشونت بده، تو همیشه پسر مهربون مامان خواهی بود امیر عباسم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)