امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

درد دل

1391/8/14 12:29
نویسنده : مامان
62 بازدید
اشتراک گذاری

دیرو تولد دایی داود بود و من اصلا یادم نبود جمعه که به اتفاق مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه مینا و عمو علی و عمه زهرا به سمت طالقان راه افتاده بودیم


دیروز تولد دایی داود بود و من اصلا یادم نبود. جمعه که به اتفاق مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه مینا و عمو علی و عمه زهرا به سمت طالقان راه افتاده بودیم و نزدیک ساعت ۴ بود که ناهار و توی طالقان خوردیم و به سمت آبشاری که میگفتند ۷ کیلومتر با طالقان فاصله داره راه افتادیم  بماند که شما(آقای امیرعباس) سر مامان چه بلایی آوردی طوری که همه لباسهامو که بابایی شب قبل با کلی وسواس اتوشون کرده بود و (گلاب به روتون)با استفراغت به گند کشیدی ولی الهی دورت بگردم که چقدر اذیت شدی خلاصه یه جورایی با چادری که از مشهد خریده بودم و کلا جلوش زیپ داشت پوشوندم ولی مکافاتی داشتیم، خلاصه رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت با اینکه پیچ و خم زیاد داشت ولی بقدری هوا عالی بود که من کلی کیف کردمو عظمت خدا رو شکر کردم ولی چقدر دلم حال و هوای ارومیه رو کرده بود اصلا دوست نداشتم برگردیم تهران هر چند که امیرعباسم خیلی شلوغ شدی و توی ماشین حسابی اذیت میشی و اذیت میکنی ولی به هر حال خوش گذشت خدا رو شکر، شب هم رفتیم خونه عمو علی اینا البته خونه پدریش و بعد شام برگشتیم خونه تا ببریم مامان بزرگ اینا رو برسونیم و بیاییم خونه ساعت ۳ نصف شب شد، صبح هم تا بیدار شیم و اینور و اونور دیگه حواسم نبود که به دایی داود به خاطر تولدش زنگ بزنم از اونجاییکه قرار بود مامان بزرگ نادره اینا و خاله لیلا اینا برای ناهار برن خونه خاله رضوان به هر کدومشون که زنگ زدم تبریک عید و بگم نبودن تا اینکه زنگ زدم موبایل خاله لیلا وبعد کمی صحبت خبردار شدم که پسرعمه ام که دور باشه هم سن خاله رضوان و هم شکل خاله رضوان بود ایست قلبی کرده و فوت شده وای خدای من بقدری ناراحت شدم که بی اختیار فقط اشک میریختم با اینکه چند سالی بود که ندیده بودمش ولی خیلی ناراحت شدم آخه ته تغاری عمه ام بود و برای خودش یلی بود بیچاره توی شهر غریب و تک و تنها توی ماشینش که تریلی بود و داشت از اصفهان بار میبرده برای ارومیه برای خواب و استراحت نگهمیداره و نصف شب ایست قلبی میکنه و تمام. خدا بیامرزدش خدا به عمه ام صبر بده که چی کشیده تا برسن قم  و چی کشیده که تا ارومیه دنبال ماشین آمبولانس پسرش که میشد یه روزی ماشین عروسش باشه ای وایییییی چی بگم ، منکه دختر داییشم دارم آتیش میگیرم چه برسه که مادرش ای خدا فقط بهش صبر بده همین. خودت ارحم الراحمین هستی و صاحب مصلحت ، میخواستیم آخر هفته بریم برای مراسم شب جمعه اش ارومیه باشیم ولی مثل اینکه قسمت نبوده آخه از اونجاییکه مرخصی گرفتن برای مامانی معضلی شده نمیشه مرخصی بگیرم و اگه با ماشین خودمون بریم فرصت نداریم و با وجود پسر گلم هم با اتوبوس جور در نمیاد هواپیما هم جاها تا هفته آینده پرشده موندیم، آخه این چجور فاملییه که آدم نه میتونه توی شادیهای عزیزانش شرکت کنه نه توی غمهاشون متنفرم از دنیا و که انسانیت ها از بین رفته و هیچکس دیگری رو درک نمیکنه به قول یکی از همکارانم قدیمها اگه خبردار میشدی که مرغ همسایه مرده دو سه روز ناراحتش بودی ولی الان آدمها میمیرن بدون اینکه برای کسی اهمیتی داشته باشه و یا احترامی برای کسی که عزیزشو از دست داده.... فدای پسر گلم بشم اصلا دلم نمی خواست توی وبلاگت از این جور چیزها بنویسم ولی نمی دونم چرا دلم خواست این یه دونه مطلب درد دل خودم باشه .معذرت میخوام پسرم

در آخر از عزیزانی که لطف میکنن و بهمون سر میزنن به احترام مرحوم "حجّت "یک فاتحه بفرستید چرا که جوان ناکامی بوده، خدا بیامرزدش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)