امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک سالگی گل پسر

1391/9/25 9:58
نویسنده : مامان
60 بازدید
اشتراک گذاری

برای جشن تولدت منو بابایی خیلی برنامه ریزی کرده بودیم ولی متاسفانه مثل برنامه ریزی که برای قبل به دنیا اومدنت کشیده بودیم و همش نقش برآب شد اینسری هم همینطوری شد، ولی به خواست خاله فاطمه مجبور شدیم به خواسته اش احترام بزاریم و کلی هم بهمون خوش گذشت شکر خدا،


 

برای جشن تولدت منو بابایی خیلی برنامه ریزی کرده بودیم ولی متاسفانه مثل برنامه ریزی که برای قبل به دنیا اومدنت کرده بودیم و همش نقش برآب شد اینسری هم همینطوری شد، ولی به خواست خاله فاطمه مجبور شدیم به خواسته اش احترام بزاریم و کلی هم بهمون خوش گذشت شکر خدا.

امیرعباس قشنگم، پسر عزیزم، مامان و بابا سیصد و شصت و پنج روز بی تکرار رو در کنارت سپری کردند. تو سالی که گذشت، همراهت بزرگ شدند و چیزهای زیادی تجربه کردند و یاد گرفتند. تک تک لحظه های با هم بودنمون خاطره های دلنشینی شد که مامان اونها رو برات ثبت کرده تا وقتی بزرگ شدی، بخونی و بدونی که وجودت چقدر زندگی ما رو تغییر داد و عشق و محبت و مهربونی به ما بخشید. سال گذشته روز ٢۳ آذر ماه ساعت ۳۰/۱۲ سال ۹۰شب بعد از سپری کردن ساعتهای دلواپسی خدای مهربون تو رو به ما هدیه داد،خدایا شکرت میکنیم به خاطر پسر سالم و شیرینی که به ما هدیه کردی، به خاطر لذت مامان و بابا شدن که در کنارش احساس کردیم و به خاطر شنیدن صدای خنده هایی که به تمام دنیا می ارزه، وقتی میخواستم برات بنویسم تمام عکسها و فیلمهات رو حتی قبل از بدنیا اومدنت برای هزارمین بار نگاه کردم. واقعا زمان چقدر زود میگذره. هنوزم گاهی باورم نمیشه که یکسال کنار هم بودیم، با همه خوبیها و گاهی سختیهاش. یاد شبهایی افتادم که تو نصف برای شیر خوردن گریه میکردی و من سریع بلند میشدم و برتمیداشتم و مامان بزرگ که خونمون بود و مواظب جفتمون با من بیدار میشد هر دفعه حالا چه یکبار  و یا چند بارفدای همه زحماتو مهربونیهاش بشم من ، روزهایی که به خاطر واکسن تب میکردی و مظلومانه پاهای کوچولوت رو تکون نمیدادی. روزهایی که هنوز نمیتونستی حرفی بزنی و حرکتی بکنی و همیشه خواب بودی و بابا دلش میخواست پسر کوچولوش زودتر بزرگ بشه تا وقتی از سر کار برمیگرده با هم بازی کنید و یا دراز بکشه و تو رو روی شکمش بزار و بخوابونه. حالا دیگه وقتی بابا رو میبینی ذوق میکنی و جیغ می زنی و یکریز مثل اردک کوچولو بابابابابابابا میگی . یاد اولین لبخند قشنگت افتادم، اولین تلاشت برای غلت زدن و حرکت کردن، اولین بار که با زحمت زیاد بهت شیر دادم و اولین لحظه ای که دیدمت و بغلت کردم و گریه کردم و از اینکه نمی تونستم برات کاری بکنم که زودتر با خودم ببرمت خونه عذاب میکشیدم .... عزیز دلم مامان عاشق اون دستهای کوچولوته وقتی  صورت مامان رو نوازش میکنی، مامان عاشق تاتی کردنته وقتی تند تند قدم برمیداری و میخوای زودتر خودت راه بری و مستقل بشی. مامان عاشق اون خنده شیرینته که تمام غم و غصه ها رو از یادم میبره، مامان عاشق اون نگاه معصومته که وقتی بغلت میکنم، خم میشی و با لبخند نگاهم میکنی. مامان عاشق اون دوتا دندون فسقلیته وقتی محکم گاز میگیری و لذت میبری. مامان عاشق د د  و بابا و مامان گفتن و تقلید صداته وقتی سعی میکنی حرفهای ما رو تکرار کنی و اشاره های دستمونو ، و آواز خوندنات.مامان عاشق پسر عزیزشه و هر روز و هر لحظه خدا رو شکر میکنه که با وجودت تونستم طعم شیرین مادر شدن رو احساس کنم. تولدت مبارک شیرینم. پنجشنبه نشد که واکسن یکسالگیتو بزنن چون فقط شنبه و چهارشنبه ها واکسن میزنن برای همین موند اگه خدا بخواد برای چهارشنبه، صبح قرار بود خاله رویا بیاد تا با هم بریم مرکز بهداشت که بعد تماسم با مرکز بهداشت هرچقدر بهش زنگ زدم که عجله نکنه برای اومدن جواب نداد، چون جایی جلسه داشت اومد و ساعت ۱۲ رفت که به کارش برسه بعدازظهر بعداز اومدن بابایی و خوردن ناهار و اومدن خاله جون ازسر قرارشه با هم رفتیم آتلیه تا از یکسالگیت عکس یادگاری داشته باشیم که توی راه عمو محمود و هم دیدیم  هم عکس برای گرفتن پاسپرت و هم یادگاری گرفتیم  و هر چند که تلاش زیادی برای خندونت کردیم ولی زیاد نتیجه خوبی نداشت چون خوابت میومد و اونجا هم کمی سرد بود خلاصه کارمون تموم شد و رفتیم یک کیک و یک کلاه و یک شمع گرفتیم رفتیم خونه و تولدتو جشن گرفتیم و کلی عمو محمود و خاله فاطمه جون برات دست زدنو خوشحالی کردنو باعث شدن که بهمون چند برابر خوش بگذره و اون شب قرار گذاشتیم که فردا که جمعه بود با هم بریم کاخ سعدآباد که فرداش رفتیم دنبالشون ،با وجود اینکه بارون میومد و هوا ابری بود ولی بهمون خیلی خیلی خیلی خوش گذشت هوا واقعا عالیه عالی بود و تا ساعت ۵ اونجا بودیم و از اونجاییکه شب قبل فقط کیک خورده بودیم و از شام خبری نبود به مناسبت تولدت رفتیم رستوران و دلی از عزا درآوردیم بماند که آخرشو با کثیف کاری که درآوردی اونروز رو به یک روز واقعا بیاد ماندنی تبدیل کردی که از همینجا از خاله جون معذرت میخوام چون همه لباسهاشو کثیف کردی و داشت حالش بهم میخورد وای چه صحنه ای بود .به هر حال پسر عزیزتر ازجانم تولد یکسالگیتو تبریک میگم و برات آرزوی بهترینها رو دارم امیدوارم همیشه خندون و شاد و سالم و سرحال باشی البته کادویی که از طرف منو بابایی قراره بگیری تو جشنی که قراره شب یلدا دوباره خونه مادربزرگ پدریت تکرار بشه بهت خواهیم داد و اینو بگم که مثل دودنوکی که سه بار برات تکرار شد جشن تولدتم سه مرحله ای خواهد بود که فقط یک قسمتش مونده و این یعنی اینکه بازم عکس خواهم گذاشت.اینم چند تا عکس از این دو روز، راستی این کاپشن شلواری که تن امیرعباسه کادوی خاله فاطمه جون و عمو محمود برای تولدته عزیزم واقعا دستشون درد نکنه چون واقعا نیاز داشتی بهش هم سبکه و هم گرم و نرمه مرسی خاله جون مرسی عمو جون دستتون درد نکنه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)