امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک غیبت طولانی

1391/9/18 11:48
نویسنده : مامان
59 بازدید
اشتراک گذاری

بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه


بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه دیدگاه پسر نازنینم و عکسالعملهاش نسبت به قبل تغییر میکنه ولی اینسری دیگه خیلی محسوس تر بود چرا که نه به تو خوش گذشت و نه به من ، روز پنجشنبه تابخواییم جمع و جور شیم و راه بیوفتیم ساعت ۹ شد و همون اول راه به ترافیک سنگینی برخوردیم و از همونجا نا آرامی های امیرعباس جون ه شروع شد، توی صندلی عقب با هم شعر خوندیم و بازی کردیم و غذا خوردیم و هر کاری که تصورشو بکنی انجام دادیم ولی بقدری خسته و ناتوان شدم که حد نداشت خلاصه رسیدیم و کلی اوضاع و احوالم بهتر شد دلم واقعا برای همه تنگ شده بود و با دیدنشون بیشتر به عمق قضیه میرسیدم روز عاشورا و تاسوعا که اولین مراسم عزاداری بود که شرکت میکردی و حسابی متعجب بودی آخر شب عاشورا بابا به خاطر شرایط کاریش برگشت تهران و منو تو موندیم تا آهر هفته که بابایی برگرده و باهم بیاییم تهران، توی این روزها حسابی مریض احوال بودی و بی حوصله که به من هم مجال هیچ کاری رو نمیدادی واین موضوع هم خودمو و هم اطرافیان رو اذیت میکرد خودم خسته و اطرافیان به خاطر وابستگی بیش از حد تو به من، خلاصه این سفر چند روزه مثل باد گذشت و فقط خستگیش برای من موند و یک سرماخوردیگی وحشتناک، پنجشنبه که شب آخری که ارومیه بودیم با درخواست خاله ها و دایی و مامان بزرگ و بقیه بابایی یک کیک به عنوان کیک تولدت گرفت و برای شام که خونه خاله رضوان جون دعوت بودیم و کلی زحمت کشیده بود یک جشن که البته جشن هم نمیشه گفت بدون حضورت که خواب بودی برگزار شد و مبلغی هم به عنوان کادوی تولد دریافت کردم و فائزه جونمم هم یک بلوز و شلوار خوشرنگ بهت کادو داد که کاش میدیدی با چه ذوق و شوقی بسته بندی کرده بود و روش نوشته بود که امیرعباس جون تولدت مبارک باشه، البته بماند که خاله لیلا جون هم یک جفت کفش خونگی برات خریده بود خاله جون رضوان و مامان بزرگ و بابازبرگ و دایی داود جون هم مبلغی رو دادن تا برات چیزهایی رو که لازم داری بخریم ، دست همشون درد نکنه خیلی اذیتشون کردیم اون یک هفته ای که بودیم، بعدشم که برگشتیم خونمون یک هفته پیشت بودم البته شنبه که تب شدید داشتی و منم مجبور بودم برم سرکار و بابایی زحمتشو کشیدو پیشت موند و من یکشنبه و دوشنبه رو استعلاجی گرفتم و به خاطر آلودگی هوا دو روز هم تعطیل شدیم و تا آخر هفته پیش هم بودیم تا اینکه امروز رفتی مهد جدید بماند که هر سه تامون بابایی و منو خودت ولی به هر حال رفت با همه این اوصاف هر کدوممون راضی شدیم و بابایی رفت سرکارش و من هم سرکار و امیرعباس هم مهد کودک امیدوارم که روزها به خوبی و خوشی سپری بشه و پسر یکی یه دونه مامان هم صحیح و سالم برای خودش مردی بشه به امید اون روزها. و اما چند تا عکس از این سفر

بابابزبرگ و ضحا و امیرعباس در ساعات اولیه ورود به ارومیه

ضحای بابابزرگ

اینم عکس مطب بیمارستان شمس ارومیه

اینم عکس کیک تولدی که ارومیه گرفتیم ولی به خاطر اینکه امیرعباس مریض بود و خوابیده بود خودش حضور نداره بچم

اینم کلا خونواده مامان البته جای خاله فاطمه واقعا خالی بود

اینم لباسهایی که فائزه جونی برای تولد امیرعباسم خریده بود دستش درد نکنه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)