امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

خاطرات شیرین سفر

1392/4/11 16:50
نویسنده : مامان
122 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گل مامان امیرعباسم توی این ۱۰ روزی که رفته بودیم خونه مامان بزرگ بهمون خیلی خوش گذشت مخصوصاً تو که خیلی از این بابت خوشحال بودی از لحظه آغازین سفرمون شروع میکنم تا این خاطرات هم برای تو و هم برای من تو یادمون بمونه اینکه هستن عزیزانی که از ما دورند ولی قلب و یادشون با ماست و ما رو چقدر دوست دارند از خدا برای تک تکشون آرزوی سلامتی و طول عمر با عزت دارم، حدود ساعت 3 صبح روز چهارشنبه از خواب بیدار شدیم و حاضر شدیم و رفتیم فرودگاه امیرعباس مامان نیمه خواب بودی و فکر میکردی بازم تو راه مهد کودکیم وقتی وارد سالن شدیم تو با شنیدن صدای بلندگوی اونجا چشمهاتو باز کردی و همه جا رو نگاه کردی و تفاوت مکان رو متوجه شدی و بیدار بیدار شدی بلافاصله بعداز وارد شدن به داخل و باید از بابایی خداحافظی میکردیم منکه حسابی استرس داشتم آخه این اولین باری بود که بدون بابایی باید پرواز میکردیم برای همین همش ذهنم مشغول بود ولی تو با روی باز به بابایی دست تکون دادی و از هم جدا شدیم، دلم میخواست بابایی هم با ما میومد آخه بنده خدا خیلی سرش شلوغه و کارهای اداریش خیلی اذیتش میکنه و برای همین دوست داشتم باهامون بیاد بعداز سوار شدن به هواپیما که تو حسابی ذوق کرده بودی و به هواپیماهایی که اونجا بود نگاه میکردی بعد از اینکه سرجامون نشستیم شلوغ کاریهات شروع شد و تا برسیم ارومیه حسابی اذیتم کردی و جریاناتی که اتفاق افتاد رو نمی نویسم چون واقعا نمی تونم راجب بهش بنویسم وقتی از هواپیما پیاده شدیم مامان بزرگ و بابابزرگ اومده بودن دنبالمون و با دیدن اونها حسابی خوشحال شدیم ولی واقعا چقدر خوبه که آدم جایی بره که کسانی منتظر دیدنش باشن ، بنده های خدا از صبح زود بیدار شده بودن و اومدن بودن که ما رو ببرن خونه واقعا دستشون درد نکنه خیلی بهشون زحمت دادیم، توی دو روز اولی که اونجا بودیم حسابی اذیتم کردی و بیشتر به خاطر دوتا دندونهای بالایی فکت بود که بعدا متوجه شدیم الهی دورت بگردم که چقدر اذیت شدی عزیزم، توی این چند روز صبح ها ساعت 8 صبح بیدار میشدی و با بابابزرگ میرفتی و نون تازه میخریدید و میومدید برای صبحانه و از صبح تو حیاط بودی تا ظهر بعازظهر هم که به زور چرت میزدی و سریع بیدار میشدی ویا اینکه اصلا نمی خوابیدی و تا 8 بیدار بودی ولی از ساعت 8 به بعد دیگه بیهوش میشدی تا فردا صبح، خلاصه اینکه حسابی از هوای تمیز استفاده کردی و خوشگذروندی و همه ما از این بابت خیلی خوشحال بودیم، تقریبا  7 روزی بود که ما بدون بابایی اونجا بودیم و روز هفتم بابایی به اتفاق عمو محمود و خاله رویا اومدن پیشمون و شادیهای تو چند برابر شد اینو بگم که توی لحظه اولی که بابایی رو دیدی حسابی شوکه شدنتو رو به راحتی میشد دید و چه منو تو و چه بابایی حسابی دلهامون برای همدیگه تنگ شده بود که از خدای بزرگ میخوام که هیچموقع ما رو از هم جدا نکنه، تا اینکه 4 روز دیگه با اومدن بابایی صدبرابر بهمون خوش گذشت و روز جمعه دیگه باید برمیگشتیم خونمون عزیزم و بازم در حالی داشتیم از عزیزانمون خداحافظی میکردیم که حسابی بهشون عادت کرده بودی ولی چاره ای نبود باید از مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله جونها و دایی جونو عموها و دخترخاله هات خداحافظی میکردی و ما هم به امید اینکه دوباره بتونیم ببینیمشون با ارزوی روزهای خوب و خوش براشون خداحافظی کردیم ساعت 1 شب بود که رسیدیم تهران، خدارو شکر خیلی خوش گذشت و از خدای مهربون بابت همه لطفهای که به ما داره سپاسگزاری میکنیم. توی این مدت عکسهایی هم ازت گرفتم که سر فرصت میزارمشون. 

 

امیرعباس و کوچه مامان بزرگ اینا و خوشحالی امیرعباس از اینکه راحت ولو شده مامان فداش بشه

قربونش برم چه ژستی گرفته

امیرعباس و دخترخاله ضحی

دهن این دوتا رو داشته باشید که چقدر کارهاشون شبیه هم هستن

وای که چقدر شما دوتا همدیگرو دوست دارید

شیطونیهای این دوتا وروجک

امیرعباس و عشق کبوترها

آخه تو چرا اینقدر ژرنده دوست داری مامان

 

قربونش برم

برعکس کبوترهای ناز از بع بعی خوشگل ترسیدی چرا؟؟؟؟

آخی نازی  به امید روزهای خوب و خوش و عکسهای جدید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)