امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

16 بهمن

1392/11/27 15:57
نویسنده : مامان
78 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نفسم یا بهتره بگم بزرگ مرد کوچکم، حدودای اول بهمن ماه دوباره دچار سرماخوردگی و خس خس سینه و و بیقراریهای وحشتناک شده بودی طوری که یک هفته با هم تو خونه بودیم و من سرکار نمیرفتم ولی دریغ از بهبودی، با اینکه ۳ باری دکتر رفتیم و داروهای مختلف و اسپری دهان در دو نوع مختلف و کلی سفارشات وحشتناک از طرف دکتر، خیلی سعی کردیم که مقاوم باشیم و به نحو احسن مراقبت باشیم ولی مقاومتت در مقابل عدم استفاده از اسپری ها که آخر سر هم استفاده نشد و حتی آمپول دگزا هم برات تزریق کردن و بعد از حدود دوهفته خدا رو شکر با کمک خدای بزرگ و مهربون رو به راه شدی،البته اینم بگم که هفته بعدش من باید میومدم سرکار و شما رو بردم خونه خاله فاطمه (مامان فاطمه)، شنبه شب با گریه های وحشتناک به خواب رفتی و روز یکشنبه که سرکار بودم خاله فاطمه با گریه با من تماس گرفت که نمی تونه ساکتت کنه و میترسه حالت بد شه وای خدای من چی بر من گذشت بلافاصله رفتم پیش مدیرمونو ازش خواستم کمکم کنن بتونم تا آخر اسفند پیشت باشم و بهت برسم تا خوبه خوب شی و خدا رو شکر موافقت شدو من خودمو رسوندم خونه و شما خواب بودی ولی بنده خدا خاله فاطمه یخ کرده بود و هی گریه میکرد آخه رفتارهایی از شما دیده بود که واقعا نگرانت شده بود و حدود نیم ساعتی فقط گریه می کردیم  و من نگران اونم بودم آخه خاله فاطمه توی دلش یه نی نی داره که استرس ها و نگرانیهای خاله جون رو نی نیش تاثیر میزاره و اگه خدای نکرده بلایی سرشون میومد تا آخر عمرم خودمو نمی بخشیدم برای همین باید یه فکر درست و درمونی میکردم، خلاصه بعدازظهرکه از خواب بیدار شدی نسبتا خوب بودی ، تا اینکه تصمیم گرفتم توی این مدتی که کنارت هستم پروژه از شیر گرفتن رو اجرا کنم که وقتی مهد برمیگردی دیگه فکر شیرخوردن تو سرت نباشه و البته با همکاری خودت عزیزم، اولین روز شروع پروژه که ۱۶ بهمن بود ساعت ۱۰برای آخرین بار شیر خوردی و من با آخرین نگاههات هنگام شیر خوردن و فس فس نفسهات خداحافظی کردم و ناخودآگاه برگشتم به ۲۵ آذرماه که دو روز بعداز به دنیا آمدنت بود که برای اولین بار توی بغلم گذاشتم تا بتونی شیر بخوری البته توی اون دوروز سعی میکردم شیرمو بدوشم و توی لحظه های اول بعد تولدت گرسنه نمونی ولی خوب اون لحظه اول که خودت سعی میکردی شیر بخوری غیرقابل وصفه و من تا آخرین روز عمرم شیرینی اون لحظه را فراموش نخواهم کرد و خدای بزرگ و مهربون رو همیشه شاکرم که منو لایق وظیف مادری دونست و از این نعمت بزرگش محرومم نکرد خداجونم خیلی دوستت دارم، ولی خوب دیگه نفس من برای خودش آقایی شده و باید از شیر خداحافظی میکردی ولی انگار خودت خیال اینو نداشتی که از شیر کنده بشی، اونروز که دوباره اومدی سراغ شیر گفتم که اخی شده و با کمک کمی رژ قرمز رنگ موفق شدم که نظرتو نسبت بهش عوض کنم و با پیشنهاد خودت با کمی دستمال کاغذی و چسب شیشه ای روشونو پوشوندم، خلاصه تا شب اصلا سراغش نیومدی ولی ساعت ۸ و نیم و سر سفره بهونه گیریهات شروع شد وانقدر گریه کردی تا به خواب رفتی چون مطمئن بودم که شب طولانی و پرماجرایی پیش رو داریم ما هم همزمان با تو خوابیدیم، وای ساعت ۱۲ بود که بیدار شدی و شیر خواستی و من دیگه مثل قبل سست نبودم و توی تصمیمی که گرفته بودم مصمم بودم و فقط سعی در آروم کردنت داشتم و جالبش این بود که فقط نگاهم میکردی و گریه میکردی و تا صبح سه باری بیدار شدی ولی دو سری آخری فقط یکم آب خوردی و لالا کردی مامان برات بمیره که طاقت اشکهای نازتو نداشتم تا اینکه ۴ روز از اجرای این پروژه نگذشته بود که با تماسی از طرف اداره متوجه شدم که باید برگردم سرکار چون من قبلا از مرخصی بدون حقوقم استفاده کرده بودم و اگه برنمی گشتم برام غیبت رد میشد و نهایتش هم اخراج به همین راحتی خلاصه با صحبتها ومشورتها به این نتیجه رسیدیم مدتی پیش بابا بزرگ و مامان بزرگ باشی تا کمی از مریضیها و کثیفی ها دور بشی تا ببینم چی پیش میاد، بنابراین از دوشنبه ۲۱ بهمن برگشتم سرکارم ، توی این مدته که خیلی بهونه گیری شیر رو میکردی و همش دوست داشتی با من کلنجار بری نه استراحت داشتم نه میزاشتی غذا بخورم و نه کاری البته بیشتر در زمان خواب بود که اذیتم میکریدی و انقدر گریه میکردی تا بخوابی ولی دوروزی هست که دیگه یواش یواش داری مستقل میشی خدارو شکرو توی این مدت شما پیش بابابزرگ و مامان بزرگ و عمه زهرا بودی وتا امروز هم اونجایی و حسابی بهت خوش میگذره البته شنبه رو پیش عمه مریم بودی ولی به خاطر حال مریضی که داره دوباره رفتی پیش بابابزرگ و مامان بزرگ و از این بابت خیلی خوشحالی چون حسابی نازکش داری و واقعا بهت حسودیم میشه شب ۱۲ میخوابی و صبح ۱۰ بیدار میشی و همه چی سرجاشه و فعلا از مهد خبری نیست و خدا کنه بتونیم تا فروردین به این رویه ادامه و بدیم و کمی بتونی جون بگیری عزیزدلم، واقعا دستشون درد نکنه منکه حسابی دعاگوشون هستم انشالله همیشه تنشون سالم باشه و مامان بزرگ هم به زودی زود خوبه خوب شه ، امروز ۱۴روز از آخرین باری که شیر خوردی میگذره و همه اینها دلیل ننوشتنم بود چرا که توی این مدت خیلی خیلی بد شده بودی عزیزم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم ، ولی الان خیلی خیلی خوبی و حسابی شیرین زبونی میکنی ، غذا خوردنت مثل همیشه خوبه و همه چی میزونه و امیدوارم مدتی مریض نشی پسرم انشالله، پسر گلم دیگه آقا شده و کمی از دلبستگیهاش نسبت به من کمتر شده با اینکه شرایط منم خلیلی بهتر شده ولی یه جوری احساس دوری ازت میکنم ولی کلا برای راحتیت خوشحالم عسلم. در آخر میخوام بگم که برات میمیرم عمرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)