امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

میهمانان عزیز

1392/4/11 16:52
نویسنده : مامان
113 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه هفته گذشته مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله جون لیلا و فائزه جونو ضحای عزیز اومدن خونمون و حدود یک هفته که نه ۶ روز مهمون دلهامون بودن پسر خوشگل مامان از اینکه یکبار دیگه عزیزانمونو میدید خوشحال بود و معلوم بود که دیگه چهره های همه اونایی که از ته قلبشون دوست دارن رو به خاطر داری و دوری مانع از این نمیشه که تو فراموششو کنی عزیزم، این چند روز علی رغم اینکه کلی با ضحی آتیش سوزوندید و مامان بزرگ و بابابزرگ و فائزه رو اذیت کردید کمی با هم نمیساختید و همدیگرو اذیت میکردید و این باعث نگرانی من میشد نمیدونم واقعا چیکار کنم که کمی با دوستات یا همبازیهات مهربون باشی البته ناگفته نمایند که خیلی خوب باهاشون کنار میایی و بازی میکنی ولی بعضی مواقع دیگه غیر قابل پیش بینی میشی، توی این چند روز که با هم بودیم جمکران رفتیم ، امامزاده صالح رفتیم، پارک رفتیم و خیلی بهتون خوش گذشت (ناگفته نماند که اولین سفر امیرعباسم به جمکارن بود و متاسفانه چون دیروقت رسیدیم حرم مطهر حضرت معصومه نازپسرم خواید و منو بابایی و امیرعباسم مجبور شدیم توی ماشین بمونیم و حضرت رو از دور زیارت کنیم که امیدوارم مورد قبول حق قرار گرفته باشه)خلاصه این چند روز مثل باد اومد و گذشت و بدون اینکه بتونیم با خیال راحت چند ساعتی رو در کنار هم باشیم و با وجود اینکه دو روز از رفتنشون میگذره همچنان جای خالیشون حس میشه و هنوز در توهمی و توی خونه دنبالشون هستی، گل پسرم، امیدوارم  همه عزیزانمون هر کجا که هستن خوب و خوش و سلامت باشن و اما از دیروز بگم که اومدم مهد دنبالت تا شهریه رو بدم که مربیتون مرجان جونو دیدم ازش در مورد رفتارت با بچه های دیگه سوال کردم و با کمال تعجب جوابی شنیدم که منو ساعتها به فکر فرو برد و یک علامت سوال بزرگ روی سرم که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟میدونی جواب مرجان چی بود؟ این بود که چند روزی هست که بچه ها رو میزنیبرای چی آخه؟ منی که مخالف این بودم که حتی کلمه زدن رو هم یاد نگیری ولی الان دنبال جواب سوالم خواهم بود و تا جوابی براش پیدا نکنم آرام نخواهم شد امیدوارم هر چه زودتر این خصلت رو فراموش کنی پسرم چون من واقعا ناراحتم، راستی هفته پیش توی مهد ازتون عکس انداخته بودن و دیروز بهمون دادن خیلی ناز افتادی ولی توی لباس رابین هود انگار اذیت بودی و معلومه که گریه کردی مامان فدات بشه ولی در کل عکسهای خوبی از آب در اومده که اینجا برات میزارمشون، مامان خیلی دوست داره عزیزدلم و بابایی هم روز به روز عاشقتر میشه و خیلی خیلی دوست داره ، مواظب خودت باش و سعی کن همیشه خوب و مهربون سالم باشی عزیزم.

 

 

 

امیرعباس جونم در جمکران

خوشگلهای من فائزه عزیزم ضحا جان و گل پسری

و اما بلاخره موفق شدم از ضحا خانم عکس بگیرم کی میخری اینهمه ناز ووووووو

شیطون بلای ورزشکار

ناناز خاله

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)