امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

کآکآ

شنبه ای که گذشت دوباره بردیمت دکتر البته قبل از اینکه برسیم مطب دکتر کلی باهات حرف زدیم منو بابایی که امیرعباس الان داریم میریم پیش آقای دکتر از پله ها میریم بالا میشینیم بعد کلی نی نی میبینی بعدش میشینی روی ترازو و خانومه وزنت میکنه بعدش میریم پیش آقای دکتر گوشهاتو نگاه میکنه بعد با یه چوب دهنتو نگاه میکنه و همه اینا رو عملی نشونت میدادم بعد که آقای دکتر شکمتم دید میریم ددر و برات یه قطار خوشگل میخریم ولی به شرطی که گریه نکنی و پسر خوبی باشی باشه و تو هم میگفتی اره یعنی باشه خیلی با این تفاسیر رفتیم و خدا رو شکر اینسری مثل دفعه های قبل نبودی و اصلا گریه نکردی تا اینکه نوبت وزنت شد و یه نق کوچولو زدی ولی خیلی خوب نشستی و بعد رفتیم پیش ...
9 مهر 1392

کاکا

شنبه ای که گذشت دوباره بردیمت دکتر البته قبل از اینکه برسیم مطب دکتر کلی باهات حرف زدیم منو بابایی شنبه ای که گذشت دوباره بردیمت دکتر البته قبل از اینکه برسیم مطب دکتر کلی باهات حرف زدیم منو بابایی که امیرعباس الان داریم میریم پیش آقای دکتر از پله ها میریم بالا میشینیم بعد کلی نی نی میبینی بعدش میشینی روی ترازو و خانومه وزنت میکنه بعدش میریم پیش آقای دکتر گوشهاتو نگاه میکنه بعد با یه چوب دهنتو نگاه میکنه و همه اینا رو عملی نشونت میدادم بعد که آقای دکتر شکمتم دید میریم ددر و برات یه قطار خوشگل میخریم ولی به شرطی که گریه نکنی و پسر خوبی باشی باشه و تو هم میگفتی اره یعنی باشه خیلی با این تفاسیر رفتیم و خدا رو شکر اینسری مثل دفعه های قبل ن...
9 مهر 1392

بدون عنوان

معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند...   معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل ...
6 مهر 1392

آرایشگاه

  برای اولین بار با مامن و خاله رویا رفتیم آرایشگاه، قیافت خیلی بامزه بود و دیدنی وارد آرایشگاه که شدیم خیلی از رفتارت خوش اومد و خوشحال شدم که پسرم دیگه عاقل شده اصلا خودتو پشت قایم نکردی و عادی بودی منو خاله با هم روی صندلی که قرار بود کارمون انجام بدن نشستیم و تو هم بغل صندلی من روی یک صندلی نشستی و ساکت بودی بعد نیم ساعت گفتی ددد ولی از من جوابی نشنیدی با کلاهت بازی میکردی هی درآوردی گذاشتی بعد روی صندلیت سرپا وایستادی بهت گفتم بشین و ممکنه بیوفتی قربونت برم که سریع حرفمو گوش کردی و نشستی تا اینکه یکی از پرسنل آرایشگاه برای اینکه حوصله ات سر نره بهت شیرینی تعارف کرد و برداشتی قبل از رفتن به آرایشگاه خاله بهت آدامس داده بود و هنوز توی ...
2 مهر 1392

22 ماهه شدی نفسم

۲۲ ماهگیت مبارک قند عسلم   ۲۲ ماهگیت مبارک قند عسلم پسر خوشگل مامان امروز ۲۲ ماهه شدی و من از لحظه به لحظه این روزها استفاده میکنم و خدای بزرگ و مهربونو شاکرم که تو رو به ما هدیه داده و دنیا با وجود تو برام زیبای زیباست پسرم این روزها خیلی شیطون شدی و از هر فرصتی برای شلوغی استفاده میکنی جدیداً روی مبلهارو نقاشی کردی و هرجا که خودکار و مداد و ماژیکی که گیر میاری به نحوی ازش استفاده میکنی، دو سه روزی هم هست که خواب درست و حسابی نداری و من اینو به حساب دندونات میزارم که دوباره میخوان دربیان، دیگه چیزی نمونده نازنینم که همه دندونات دربیان کمی طاقت بیار نفسم، منو بابایی خیلی دوست داریم و به داشتنت افتخار میکنیم. ...
23 شهريور 1392

یک کلاس بالاتر

پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم اولین کاری که بعدازروبوسی و احوالپرسی  دفترچه ای که رابط بین ما و مهد هست رو میبینم و اینسری تا دفترچه رو باز کردم با دست خط جدیدی روبرو شدم انگار یک دیگ پر از آب داغ ریختن رو سرم با این مضمون که یک کلاس بالاتر رفتی و اینو  مربی جدید بهمون تبریک گفته بود و خواهش کرده بود چیزی که مربوط بهت میشه رو یادداشت کنم تا در جریان باشه، فوراً زنگ زدم مدیر مهد و ابراز نگرانی کردم و اینکه ۳ ماه دیگه باقی مونده تا پسر نازنینم دوساله بشه و تغییر کلاس براش خیلی خوب نیست و نیاز به گذشت زمان بیشتری هست رو به مدیر ...
19 شهريور 1392

سفر تابستانی

بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود و راستشو بخوای حس نوشتن نداشتم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم گوشه ای از خاطرات سفر رو اینجا بزارم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر از بودن در کنار عزیزانمون بهمون خوش میگذره نفسم، از همون اول صبح روز چهارشنبه که راهی شمال شدیم خدا رو شکر همه چی روبه راه و خوب بود ولی متاسفانه بعداز گذشت 21 ماه از بودنت که میگذره ...
10 شهريور 1392

سفر تابستانی

بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود و راستشو بخوای حس نوشتن نداشتم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم گوشه ای از خاطرات سفر رو اینجا بزارم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر از بودن در کنار عزیزانمون بهمون خوش میگذره نفسم، از همون اول صبح روز چهارشنبه که راهی شمال شدیم خدا رو شکر همه چی روبه راه و خوب بود ولی متاسفانه بعداز گذشت 21 ماه از بودنت که میگذره و تا حدودی خودتو شناختی نگهداشتنت توی ماشین بسی کار مشکلی هست هر چند منم به خاطر تو توی صندلی عقب نشسته بودم و کلی با هم بازی کردیم، شعر خوندیم،و ... ولی زیاد حوصله تو...
10 شهريور 1392

برای همه بچه ها از طرف مامانها

    اگه دستام خالی باشه،اگه باشم عاشق تو جز دلم چیزی ندارم،که بدونم لایق تو دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم با تموم بی پناهی،به تو تکیه داده بودم   هر بلایی سرم اومد،هر چه زجری که کشیدم همه رو به جون خریدم،ولی از تو نبریدم هر جا بودم با تو بودم،هر جا هستم با تو هستم تو سبک شدن تو رویا،من به دنبال تو هستم   اگه احساسمو کشتی،اگه از یاد منو بردی اگه رفتی بی تفاوت،به غریبه سر سپردی     بدون اینو که دل من،شده جادو به طلسمت یکی هست اینور دنیا،که تو یادش مونده اسمت   ...
4 شهريور 1392